داستان این من و این تو
قسمت پنجم
بخش پنجم
از فردای اون شب ... انگار یک جورایی شرف و شیدا شدن عضوی از خانواده ی ما چون مجید با اونا کار می کرد و تقریبا هر روز شرف می رفت مهتاب رو با خودش می برد سر کار تا با مجید برگرده خونه ...
من خیلی حرصم گرفته بود چون اصلا توی اون ماجرا نبودم هر کاری هم که می کردم منو بازی نمی دادن شب ها از لابلای حرفشون یک چیزایی می فهمیدم ...
یک شب که مهتاب خیلی شرف خان ... شرف خان می کرد حرصم گرفت و گفتم : اینم شد اسم شرف خان ...
مهتاب یک حالت دفاعی به خودش گرفت و گفت : اولا اسم خیلی قشنگیه دوما نسرین خانم چند سال باردار نمیشده یک شب خواب پدرشو می بینه که بهش یک پسر داده وقتی شرف به دنیا میاد اسم پدرشو می ذاره روش ... شرف خان ...
من ازذطرز بر خورد مهتاب احساس کردم که یک خبر هایی باید باشه ... ولی می دونستم که اون دختر عاقلیه و بی گدار به آب نمی زنه ... اما به شدت حسودی کردم و دلم می خواست جای اون بودم ...
اما از طرفی هم خوشحال بودم که ما داریم به اون خانواده نزدیک میشیم ...
بچه ها دیگه هیچ کدوم نبودن وقتی کارشون تموم میشد چهار تایی و یا حتی گاهی با منیره و مجتبی ...
می رفتن بیرون خوشگذرونی ... و چون مامان تنها بود و به تنهایی نمی تونست مدرسه رو تمیز کنه ... من باید بهش کمک می کردم برای همین به من نمی گفتن ...
البته منم غرورم اجازه نمی داد اصرار کنم ولی روح و روانم بهم ریخته بود ... و این حرص و غیظ روز به روز بیشتر می شد ....
هر روز با مامان کلاسهای مدرسه رو تمیز می کردم و چشمم به در بود تا اونا بیان همش مجسم می کردم مهتاب رو کنار شرف ... و این بیشتر منو می سوزوند ...
یک روز که من و مامان داشتیم کلاس ها رو جارو می کردیم ... مجید زود اومد ؛؛ خیلی خوشحال و سرحال بود ... جاور رو از مامان گرفت و مثل برق شروع کرد به جارو کردن ...
مامان گفت : ول کن مادر ما که داشتیم می کردیم ...
مجید گفت : گناه داره مهسا ، مخصوصا زود اومدم که مهسا راحت باشه جون نداره تازگی لاغر شده ...
و رو کرد به منو گفت : باید به خودت برسی مهسا جان ...
گفتم : مرسی ولی چی شده تو اینقدر خوشحالی؟
گفت : نه بابا خوشحال که نه ,, ولی سرحالم ,, چون شیدا منو رسوند زود رسیدم ...
مامان با تعجب پرسید : تو رو شیدا رسوند ؟
گفت : آره با هم جایی رفته بودیم بعدش منو رسوند ...
گفتم : ای مجید ... وای شما ها چقدر بی عقلین اون دختر رو آوردی دم مدرسه ؟
گفت : مگه چیه ؟ رو در وایسی ندارم که همین که هست ... الان ندونه فردا می فهمه من دارم با اونا کار می کنم ... البته من چیزی بهش نگفتم همین جا پیاده شدم ...
گفتم : خدا کنه نفهمیده باشه ,, کوچیک میشی ... دیگه بهت احترام نمی ذارن ... اگر بفهمن مامان فراش مدرسه است ....
مامان سرشو بلند کرد و دیدم نه تنها صورتش بلکه چشمهاشم قرمز شده ... نگاهی از روی شرم به من کرد ... و انگار خودشو مسبب این سر شکستگی می دونست ...
مجید هم دید ... ناراحت شد و سر من داد زد ...
به درک که خوششون نمیاد من به مادرم افتخار می کنم و دستشو می بوسم ... این همه سال با سختی ما رو بزرگ کرده حالا که به جایی رسیدیم ازش خجالت بکشیم ، تف به این زندگی ...
من نه از شیدا نه از کس دیگه ای واهمه ندارم ... هر چی می خواد فکر کنه یک موی گَندیده ی مادرم رو به صد تا شیدا نمیدم .
ناهید گلکار