خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجم

    بخش ششم



    جارو رو انداختم زمین .....

    من داد زدم : ولی من میدم ... دوست ندارم اینجا باشم حالم دیگه از هموتون بهم می خوره ... نمی فهمین من چی میگم ... همین طور برای خودتون خوشین ... هیچکس به فکر من نیست ...
    از همون اولش گفتم دوست ندارم هیچکس به من اهمیت نداد ... الانم نمیده ... چرا منو محکوم کردین توی این مدرسه زندگی کنم . چقدر عمرم رو به تمیز کردن این کلاس ها هدر بدم مگه من تفریح نمی خوام ...

    مگه من آدم نیستم ... من حتی نمی تونم با کسی دوست بشم چون خونه ای ندارم که با دوستم رفت و آمد کنم .... از همه فرار می کنم ... نمی خوام آقا جان نمی خوام ... از اینجا بریم ...
    همین طور که اشک می ریختم دویدم و رفتم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون ... دست هامو کردم توی جیبم و از کنار پیاده رو رفتم طرف بالا ...
    همین طور که اشک می ریختم ، بغض کرده بودم  ...

    چشمم افتاد به یک ماشین که مهتاب و شرف خان توش نشسته بودن و حرف می زدن ...
    چشمام رو پاک کردم خوب دقت کردم خودشون بودن زیر لب گفتم : دختره ی عوضی اون داره ازت سوءاستفاده می کنه ...
    از شدت حرص و غیظ ... داشتم می مردم دندون هامو روی هم فشار می دادم و مشتمو گره کرده بودم زود برگشتم تا اونا متوجه من نشن ...

    که مجید رو دیدم داره میاد طرف من گفتم : خوب شد مچش باز شد ...

    از همون دور به من گفت : چیکار می کنی خواهر من بیا برگردیم خونه مامان رو دلواپس نکن مهسا جان ...
    اومدم شکایت مهتاب رو بکنم که صدای خودش از پشت سرم اومد ...

    مجید منو ول کرد رفت طرف اون و پرسید : با شرف اومدی ؟
    مهتاب گفت :آره شرف خان منو رسوند ..
    مجید گفت : چه جالب شیدا هم امروز منو رسوند ... تو چیکار کردی ... ؟
    گفت : رفتیم با شرف خان و نتیجه رو گرفتیم بردیم دادیم بهش ....

    و همون طور که حرف می زدن منو یادشون رفت و با هم رفتن توی خونه ...  انگار من اصلا نبودم ...
    اشک توی چشمم حلقه زده بود و بغض گلومو فشار می داد ... دلم می خواست بمیرم ... مدتی همون جا موندم چند بار با غیظ زدم به دیوار و تکیه دادم به یک درخت و گریه کردم ... دلم برای خودم خیلی می سوخت ... من برای هیچ کس اهمیتی نداشتم ...

    اونا منو نادیده می گرفتن و تازگی حرف شون رو هم یواشکی می زدن ... بازم موندم تا شاید متوجه ی من بشن ولی کسی سراغم نیومد ...
    درست مثل بچگی هام که پشت تشت قایم می شدم ... همون احساس لعنتی اومد سراغم ... بالاخره سرمو انداختم پایین و رفتم توی خونه ...
    مجید و مهتاب هر دو رفته بودن کمک مامان ... و کسی تو اتاق نبود ...
    من یک بالش گذاشتم و رو به دیوار دراز کشیدم ... شاید می خواستم اینطوری جلب توجه کنم ...
    چند دقیقه بعد مامان اومد ... مجید و مهتاب مامان رو فرستاده بودن که خودشون کارها رو تموم کنن ...
    مامان مشغول شام درست کردن شد ولی از من نپرسید چرا خوابیدی ؟ ...
    لجم گرفت و از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط دیدم اون دوتا جلوی در ورودی کلاسها ایستادن دارن با هم حرف می زنن ...
    با خودم گفتم ولش کن برم ببینم چی میگن ...

    داشتم بهشون نزدیک می شدم که اونام راه افتادن که بیان ...
    پرسیدم : چه خبر ؟

    مهتاب گفت : خبری نیست عزیزم باز شنیدم گرد و خاک کردی ؟ تو رو خدا مامان رو اینقدر اذیت نکن اون به اندازه ی کافی خودش داره ,, قوز بالا قوزش نشو ...
    همون جایی که تو داری زندگی می کنی ما هم داریم زندگی می کنیم ....

    و از کنارم رد شدن و رفتن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان