داستان این من و این تو
قسمت ششم
بخش دوم
اون روز که من اصلا از اتاق پرویز خان بیرون نرفتم ...
فقط نزدیک ظهر بود دست منو گرفت و به همه ی کارمنداش گفت بیاین تا منو بهشون معرفی کنه ...
قلبم محکم تو سینه می کوبید ... راستش اون تغییر شغل ناگهانی هنوز برام جا نیفتاده بود پرویز خان خیلی راحت به همه تفهیم کرد که باید از من حرف شنوی داشته باشن ...
نهایت سعی خودمو می کردم که کسی متوجه استرس من نشه . بعد با اون رفتیم بالا و بازم هر چی که لازم بود به من نشون داد و برام توضیح داد ...
مابین اون هم گاهی ازم امتحان می گرفت ببینه فهمیدم چی گفته . خوشحال می شد و ذوق زده می گفت : بابا تو دیگه کی هستی خیلی باهوشی حیف تو نبود داشتی رو تاکسی کار می کردی ؟ و ذوقش برای اینکه کارای بیشتری رو به من یاد بده بالا می رفت .
اون روز به کمک اون تونستم بفهمم که از من چی می خواد ... و بیشتر از دو هزار بار شنیدم که از من پرسید متوجه شدی ؟ ... ولی این تکه کلام اون داشت آزارم می داد ...
از فردا صبح من کارم رو شروع کردم ... یک ژست به خودم گرفتم و اخمهامو کردم تو هم و رفتم سراغ کارمندا ، پرویز خان از اون بالا مراقب من بود ... کاراشون رو چک کردم هر کجا رو که نمی فهمیدم می گفتم توضیح بدین ببینم اینو چیکار کردین ...
و این حرف رو طوری می زدم که یکی از اون کارمندا به اسم مهسا از من یک سئوال کرد جوابشو بلد نبودم چنان بهش غضب کردم که چرا چیز به این سادگی رو نمی دونه برو دقت کن ...
و فورا رفتم و از پرویز خان پرسیدم و دوباره برگشتم و کار مهسا رو چک کردم ...
دستپاچه شده بود و می لرزید ... فکر می کرد من خر بزرگیم .... ولی خدایش خودمم داشتم باور می کردم ...
بعد از چند روز فهمیدم که کارم بسیار سخت و دشواره ... انگار هر کس هر کاری در روز می کرد من باید چک می کردم و از آخرم حسابرسی بود با صندوق دار که از همه مشکل تر بود
و من همیشه خیلی بعد از کارمندا از دفتر می رفتم بیرون و درو فقل می کردم و صبح هم باید قبل از همه اونجا می بودم ...
نمی دونستم اون همه احتیاط برای چیه ... خوب من به اون شغل احتیاج داشتم ... وباید کارمو می کردم ...
یک هفته بعد پرویز خان یک پاکت داد به من و گفت : مساعده بهت دادم چون ماه اوله شاید به پول احتیاج داشته باشی ... این ماه رو بگذرونی و همین طور کار کنی منم بهت میرسم ... تا اینجا از کارت راضیم ... و خوشحالم در مورد تو اشتباه نکردم ...
همین حرف اون باعث شد که با دلگرمی بیشتری کار کنم ... ولی همه ی کارمندا از من می ترسیدن و با دیدن من سخت کار می کردن ...
پرویز خان می گفت : ببین چقدر اشتباه کم شده ... اینا یکی رو می خوان بالای سرشون باشه ... من فردا میرم کیش ... می خوام وقتی برمی گردم آب از آب تکون نخورده باشه ...
تا وقتی اومدم خونه پاکت رو باز نکرده بودم ... ولی توی خونه که رسیدم اولین کارم همین بود و چقدر خوشحال شدم دیدم یک میلیون تومان پرویز خان برای من گذاشته که خوب این اولین پول درست و حسابی بود که من می گرفتم ...
ناهید گلکار