داستان این من و این تو
قسمت ششم
بخش سوم
و احساس می کردم چقدر پرویز خان رو دوست دارم ....
فردا منو فرستاد پشت سیستم مهسا و گفت : از اونجا دوتا بلیط بگیر بیا بالا و اسم خودشو یک خانم دیگه رو به من داد ... منم این کارو کردم ...
وقتی کارم تو آژانس تموم شد پرویز خان هم اومد پایین ...
منتظر بود که از همون جا بره فرودگاه ... به خانمش زنگ زد و گفت : من دارم میرم عزیزم ... اگر کاری داشتی به سینا جان بگو شماره شو بهت میدم ...
بعد گفت : سینا منو برسون فرودگاه ... ماشین دست تو باشه تا من بیام ...
اگر خانم هم یک کار ضروری داشت خواهشا دریغ نکن ...
گفتم : اختیار دارین چشم حتما این کارو می کنم خاطرتون جمع باشه شماره ی منو بدین ...
با رفتن پرویز خان ماشین آخرین مدل شاسی بلند اون و اتاقش تو آژانس مال من بود ... و این احساس خوبی به من می داد ... هر چند که کاذب بود ... خوب با خودم می گفتم سینا زندگی خودش یک دورغه و خیلی از واقعیت ها هم کاذب هستن پس لذتشو ببر و هروقت برگشت تحویلش بده ...
یک روز که کارم تموم شد و در رو قفل کردم تلفنم زنگ خورد ...
پرویز خان بود ...
گفت : سینا جان کجایی ؟
گفتم : سلام من هنوز دم در آژانسم ...
گفت : بر گرد تو از توی کشوی من یک پاکت مقوایی بزرگ بر دار ببر خونه ی ما بده به خانمم ... قربون دستت ... کار نداری ؟ اگر کاری داشتی زنگ بزن جواب میدم ....
من برگشتم تو و پاکت رو برداشتم و رفتم در خونه ی پرویز خان و زنگ زدم ...
یکی آیفون رو بر داشت ... گفتم مهاجری هستم .
صدای خانمی اومد که پرسید : آقا سینا ؟
گفتم : بله ... در باز شد ... ولی کسی جلو نیومد ... آهسته رفتم تو و جلوی در ایستادم ... یک مرتبه یک دختر دیدم اومد جلو موهای روشنی داشت که ریخته بود روی شونه هاش با چشمانی عسلی و درشت ... اونقدر زیبا بود که من در یک لحظه فکر کردم خواب می بینم ...
اون مثل فرشته های آسمون زیبا و ظریف ... و دوست داشتی بود نفسم داشت بند میومد ... و محو تماشای اون شده بودم ...
پرسید : شما آقا سینا هستین ؟
گفتم : بله ... اینو آوردم بدم ...
گفت : خوب بده دیگه چرا وایستادی ؟
پاکت رو ازم گرفت ...
من برگشتم ... ولی طاقت نیاوردم دوباره اونو نگاه کردم انگار دلم می خواست تو ذهنم اونو حک کنم تا هرگز پاک نشه ...
ناهید گلکار