داستان این من و این تو
قسمت نهم
بخش سوم
مسافرا اومدن ... و پرویز خان هم با یک دختر جوون از راه رسید ...
از دور منو دید ... و از اون دختر جدا شد و اومد جلو و با من دست داد ... کنار هم راه افتادیم ...
و با خنده گفت : دیدی چه همسفر خوشگلی داشتم ...
یک مرتبه قیافه ی من تغییر کرد و با تعجب پرسیدم : با ایشون رفته بودین کیش باورم نمیشه ...
بلند خندید و گفت : نه بابا توی هواپیما کنارم نشسته بود ... مگه دیوونه شدی ؟ ....
خیالم راحت شد ... و گفتم : ببخشید یک دفعه شوکه شدم آخه از شما انتظار همچین کاری رو نداشتم ( اینو مخصوصا گفتم که روش به من باز نشه ) ...
گفت : هزار تا کار داشتم ... می خوام توی کیش دفتر بزنم ... باید همه ی جوانب کار در نظر بگیرم ... دارم بررسی می کنم ... وای که چقدر گرم بود ... تا حالا اینقدر کیش رو شرجی ندیده بودم ... نمی شد نفس بکشی ....
پرویز خان منو گذاشت در خونه و در ضمن خونه ی ما رو هم یاد گرفت و رفت ....
فردا که رفتم سرکار قبل از اینکه کارمندا بیان ، یک خانمی زنگ زد و گفت : مهسا مریض شده و نمی تونه امروز بیاد و عذر خواهی کرد ... یک کم ناراحت شدم ...
فکر می کردم شاید رابطه ای با اتفاق دیروز داشته باشه ...
روز بعد مهسا دیرتر از هر روز اومد سر کار ... رفتم جلو تا ببینم چه اتفافی براش افتاده و یک احوال پرسی هم کرده باشم ...
دلم نمی خواست از دست من ناراحت باشه ... داشتم حالشو می پرسیدم که دیدم صورتش زخمی شده مثل اینکه کتک خورده باشه ... دستشو گذاشت روی صورتش و رفت نشست ولی من حواسم به اون بود ...
کی ممکن اون این دختر بیچاره رو اینطور زده باشه ... اونم به این بدی ...
نمی دونم جای سیلی بود یا یکی به صورتش چنگ زده بود ... ولی کاملا زخم بود و متورم هر چند سعی کرده بود اونو مخفی کنه .... خیلی دلم براش سوخت ...
ناهید گلکار