داستان این من و این تو
قسمت نهم
بخش چهارم
این تو ( مهسا ) :
وقتی مجید و منیره رسیدن حال خیلی بدی داشتم ...
هر دو سعی کردن منو آروم کنن ...
منیره به مجید گفت: تو برو داروخونه اینا رو بگیر و زود بیا .....
فورا مجید رفت و دارو هایی که اون نوشته بود گرفت و برگشت ...
منیر به من یک آمپول زد و من کم کم آروم شدم و در حالی که تمام تنم خونین و مالین بود دست منیر رو گرفتم و شرمنده گفتم : به خدا نمی خوام اینطوری بشه ...
نمی دونم چرا این کارارو می کنم ...خسته ام منیر ... خیلی خسته ,, دلم نمی خواد دیگه زندگی کنم ...
ببخشید شماها رو هم اذیت کردم ...
خم شد و منو بوسید و گفت : تو خواهر عزیز مایی ، ته تاقاریِ لوس مایی چون ما اینقدر دوستت داریم خودتو برای ما لوس می کنی ...
مهسا جان صد بار بهت گفتم ... شخصیت آدم به خودشه ... من و مهتاب چطوری ازدواج کردیم ؟ مجید چطوری ازدواج کرد ؟ توام می کنی . اگر کسی تو رو بخواد باید برای خودت بخواد نه خونه و زندگی ... با این کارات داری خودتو از بین می بری مامان هم خیلی غصه می خوره عزیزم ..
ببین با خودت چیکار کردی ؟ خوب نیست ... می دونم اون طوری که تو می خوای نیست ... ولی اونقدرها هم که تو بی تابی می کنی به خدا نیست ...
ما سه تا از تو بزرگ تریم ولی هیچ وقت مامان رو تحقیر نکردیم چون اون موجود با ارزشیه ... و قابل تحسین ... زحمت کشید تا ما درس بخونیم حالا حقش نیست تو باهاش این کارا رو بکنی ... گناه داره به خدا الان ببین تو حیاط نشسته و گریه می کنه ...
تو راضی میشی اون اینقدر غصه بخوره؟ ...
گفتم : به خدا نمی خوام ولی هر کس یک ظرفیتی داره ... من دیگه نمی تونم هر روز بیام و این وضعیت رو ببینم باور کن خودم بار ها این حرفایی که تو بهم زدی رو با خودم تکرار می کنم ... ولی بازم میرم سر جای اولم ...
یک آه عمیق کشید و موهای منو نوازش کرد تا خوابم برد ....
و این دومین باری بود که من خودمو می زدم ... با اینکه به شدت دفعه ی قبل پشیمون شده بودم ولی نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواست خودمو بزنم ...
و فردا صبح حالم خیلی بد بود و غیر از اون صورتم زخمی بود و نتونستم سر کار برم و مامان زنگ زد و گفت مریض شدم ...
تمام روز که تنها بودم و مامان سر کار بود من گوشه ی اتاق نشستم و اشک ریختم ...
طرف بعد ظهر .. مجید اومد احوال منو بپرسه ...
کنارم نشست و دستی کشید روی سرم ... روی سر من که نه محبت پدر دیده بودم و نه هرگز از زندگی راضی ... روی سر من که تمام بچگی و جوونیم رو با بغض و کینه کردن از دیگران گذرونده بودم ...
با دست نوازش اون اشکم سرازیر شد ... و روی زخمهای صورتم سوزش ایجاد کرد ... و من بازم احساس کردم که دوست دارم بسوزم ... از اون سوزش بدم نیومد ...
شاید هنوز هم دلم می خواست خودمو بزنم ...
مجید گفت : امروز دنبال خونه گشتم .. پیدا می کنم ... بالاخره پیدا می کنم ... باید نزدیک کار مامان باشه تا راحت بیاد سر کارو برگرده ... خوب چون اینجا بالای شهره کار آسونی نیست ... ولی به من اعتماد کن ...
پیدا می کنم ... اما بهم فرصت بده دیگه نمی ذارم تو اینقدر ناراحت باشی .....
ناهید گلکار