داستان این من و این تو
قسمت دهم
بخش چهارم
خیلی بیشتر از انتظار من پوری خانم از اون گلدون خوشش اومد ...
و ذوق زده می گفت : چیکار کردین آقا سینا ؟
چرا اینقدر زحمت کشیدین ؟ ای بابا من راضی نبودم اینقدر تو زحمت بیفتین ...
پرویز خان نگاهی به گلدون کرد و گفت : نه بابا توام خیلی واردی ها خوش سلیقه ... فکر نمی کردم ...
با هم رفتیم به سالن پذیرایی ... وای چقدر تشریفات !!! همه چیز مجلل عالی بود ...
چشمم خیره شده بود ... اتاق پر از گل بود ... من که فکر می کردم یک شاهکار به خرج دادم و اون گلدون رو خریدم ... با تعجب به اون همه گل نگاه می کردم ...
مهمون ها هم کم نبودن تقریبا سالن پر بود و هر کسی به کار خودش مشغول بود صدای موسیقی خیلی بلند بود ...
برای همین پرویز خان در حالی که داد می زد منو به چند نفر معرفی کرد و گفت : ایشون مهندس سینا ..همکار , دوست , و معاون بنده هستن ... و اونا رو هم به من معرفی کرد ، ولی من با تمام وجود دنبال رعنا می گشتم که نبود ...
همون جلوی سالن روی یک صندلی بلند نشستم ... و به اطراف نگاه کردم چند تا خانم اون وسط می رقصیدن ... و یک عده هم دور یک میز مشغول خوردن مشروب بودن ... جای مامانم خالی ...
همیشه می گفت : مادر اگر جایی دیدی یک نفر مشروب می خوره نباید بمونی که گناهش پای توام نوشته میشه ...
پرویز خان به من گفت : چرا نشستی بیا اینجا یک پیک بزن ...
گفتم : نه ممنون نمی خورم ... اهلش نیستم ...
گفت : ویسکی که اهل نمی خواد بیا بخور سر حال بشی ...
گفتم : واقعا نمی خورم بهم نمی سازه ...
با صدای بلند گفت : ضد حال زدی و رفت ... و اون وسط شروع کرد به رقصیدن ...
و من همچنان دنبال رعنا می گشتم ... ولی اون نبود که نبود ... مایوس شده بودم و احساس غربت بهم دست داد دلم می خواست فرار کنم ...
مدتی گذشت یک خانم اومد و ازم پذیرایی کرد ...
به اطراف نگاه کردم ... یک لیوان آبمیوه جلوم بود تا ته سر کشیدم ... بازم خبری از رعنا نشد ...
احساس بدی بود وصله ی ناجوری بین اونا شدم ... همین طور مثل چغندر نشسته بودم اونا رو تماشا می کردم .... پرویزخان هم سرش به کارخودش گرم بود و اصلا حواسش به من نبود ....
که یکی نزدیک گوش من از پشت سرم گفت : سلام ...
این صدا برام آشنا نبود ولی باز قلب منو به تپش انداخت .. برگشتم نگاه کردم صورت رویایی رعنا بود ... خودش بود ... باورم نمیشد ...
اومد و کنار من نشست در حالی که من دوباره قرمز شده بودم ... باورم نمی شد ...
درست صندلی کنار من به فاصله ی یک وجب پیش من بود ...
در حالی که دست و پامو گم کرده بودم ، گفتم : سلام حالتون خوبه ؟
با خنده ی با نمکی گفت : ولی فکر نکنم حال شما خوب باشه ... من به خاطر شما اومدم دلم براتون سوخت دیدم تنها موندین .....
من احمق مثل خون قرمز شده بودم نفسم داشت بند میومد ... اون جا بود که معنی عشق رو فهمیدم ...
اون اشتیاقی که من برای دیدن اون داشتم ... و حالی که پیدا کرده بودم ....
آره من عاشق اون شده بودم .....
ناهید گلکار