داستان این من و این تو
قسمت دهم
بخش هفتم
وقتی اون رفت من تنهای تنها شدم ... اونم مثل شما غیرتی بود ولی اذیتم نمی کرد ...
حالا فقط یک دوست دارم که خیلی مهربونه ... راستی شیدا هم هست ... اون دختر عموی منه ولی نمی دونین چقدر خانم و با شخصیته ...
یک نفر گولش زد و یک عالمه پول عمو رو بالا کشید و رفت خارج و شیدا طلاق گرفت ... دوباره با یکی آشنا شد آقا سینا به خدا از خانواده ی خیلی خوبی بود ولی بازم چشمش دنبال مال و منال عمو بود ...
قیام قیامت سرا شد ... آخرم طلاق گرفت ... الان زن یک پسره شده ... یک قرون هم نداره ولی خیلی خوبه .. آقا ، با شخصیت و مهربون ... شیدا هم خدا رو شکر بعد از اون همه سختی بالاخره یک نفس کشید به خدا حقش بود ...
گفتم : مثل اینکه برادر خانم شرف خان ِ
گفت : شما می شناسین ؟ یا بابا گفته ؟
گفتم : راستش هیچکدوم خواهر خانم شرف خان توی آژانس کار می کنه ...
گفت : آره مهتاب هم دختر خوبیه ... خواهراشو دیدم ... دوتا بودن ... دخترای خوبی به نظر میومدن ... یکیشون پزشکی خونده و اون یکی ... قد بلند و لاغر اندامه ... صورتشم بد نیست ... ولی دوتا خواهر بزرگ تر ها از اون خوشگل تر بودن ... من دیدمش تو عروسی ...
خندیدم و گفتم : فیلم تموم شد ما نگاه نکردیم ...
گفت : نه دوست نداشتم ... از این جور فیلم ها خوشم نمیاد به خاطر شما گذاشتم ولی نذاشتم نگاه کنین ببخشید ... می دونین مسخره اس . اصلا حوصله ی خیانت رو ندارم ... پرویز خان به اندازه کافی زحمتشو می کشه ...
شما موافقی برش دارم ؟ ...
گفتم : آره من که اصلا نگاه نکردم
همینطور که داشت با کنترل ور می رفت پرسید : چرا اومدین ؟
گفتم :بله ؟ متوجه نشدم ؟
گفت : چرا اومدین نمی دونستی اینجا مطابق میل شما نیست ؟ ...
.گفتم : نه والله از کجا می دونستم ... خوب پدرتون منو دعوت کرد از روی ادب اومدم دیگه ...
گفت : اون همینطوره زیاد نمی فهمه داره چیکار می کنه ... امشب به شما بد گذشت من شرمنده شدم .
گفتم : باور می کنین تو عمرم شب به این خوبی نداشتم ...
خندید و گفت : ای وای بمیرم اگر شب خوبتون اینه پس وای به بقیه اش ...
گفتم : حالا یک فیلم هندی بذارین شاید منم خوشم اومد ...
با خوشحالی گفت : تو رو خدا بدتون نمیاد ؟
گفتم : بذار ببینم آخرش بهتون میگم ... مثل بچه ها ذوق می کرد ...
گفت : خیلی قشنگه ... به خدا خوبه شما یک بار با دقت نگاه کنین عاشقش میشین ... می دونم شما روحیه لطیفی دارین بدتون نمیاد ...
بدون مقدمه پرسید : شما بابای منو چطور آدمی می بینی ؟
از این سئوال بی موقع حیرت کرده بودم .
گفتم : نمیشه نظر داد من فقط توی کار با ایشون هستم ...
گفت : پوران رو چی ؟
گفتم : کی رو میگی منظورتون پوری خانمه ؟
گفت : اسمش پورانه ... فامیلشم آبریزی ...
گفتم : من اصلا دوست ندارم در مورد کسی نظر بدم ... مگه من کیم ؟ قاضی ؟ من خیلی , کاری به کار کسی ندارم کلا ... وقتی سربازی بودم همه از دستم شاکی می شدن ... که چرا بیشتر وقت ها توی خودم هستم ... این طوری راحت ترم ...
گفت : پس با کارای بابام چطوری کنار میای ؟
گفتم : فکر کنم پرویز خان هم منو شناخته باشه چون هنوز که منو قاطی نکرده ...
با یک حالت خاص و احساسی گفت : ببین چطور آدمیه شما رو به کل فراموش کرد ... اون من و مادرم و رضا رو هم فراموش می کنه ... انگار اصلا نبودیم ...
من دیگه عادت کردم ولی رضا نتونست تحمل کنه و رفت ... ولش کن ... ( فیلم شروع شد )
گفت : آقا سینا اگر فکر می کنین بازم حرف می زنم و فیلم هندی رو فراموش می کنم اشتباه کردین ....
شما نگاه کن من اولاشو دیدم ... تا اینا رو جمع کنم ...
برای اولین بار من از دیدن فیلم هندی خوشم اومد ... چون همه چیز به نظرم عالی بود ...
رعنا حتی برای من میوه پوست کند و گذاشت جلوی من ... و من تا ته اونو خوردم ...
آخر از همه شماره بهم دادیم و من در حالی که ازش سیر نشده بودم و احساس می کردم اونم همینطوره ... از هم جدا شدیم ...
بدون اینکه دیگه پرویز خان رو ببینم رعنا برام تاکسی گرفت و برگشتم خونه ...
خیلی بهم خوش گذشته بود و احساس می کردم از این بهتر نمیشد ... تو آسمون سیر می کردم .
ناهید گلکار