داستان این من و این تو
قسمت یازدهم
بخش اول
این من ( سینا ) :
فردا جمعه بود و من تا نزدیک ظهر خواب بودم ...
تو همون عالم صدای زنگ تلفن رو شنیدم ... خواب آلود بدون اینکه چشممو باز کنم دستم رو بردم کشیدم روی میز بغل تختم تا گوشی رو پیدا کنم .....
بدون اینکه نگاه کنم جواب دادم : بله بفرمایید ...
صدای رعنا رو شناختم و مثل برق از جام پریدم و سیخ نشستم روی تخت ... و ضربان قلبم تند شد
گفتم : سلام صبح به خیر ..
گفت : ظهر شما هم بخیر ... امکان نداره تا حالا خواب بوده باشی ...
گفتم : خوب دیگه داشتم بیدار می شدم ...
گفت : پس خوب کردم بیدارتون کردم چون دیگه ظهر شده ؟
گفتم : خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنین رعنا خانم خوب کردین ؛؛
گفت : بهم بگو رعنا ... اگه میشه منم بهت بگم سینا ... اشکالی نداره ؟ آخه از دیشب تا حالا فکر می کنم یکی از دوست های صمیمی من هستین ... ( فکر کنم با این حرف دو کیلو چاق شدم ) ...
گفتم : رعنا دیشب خیلی بهت زحمت دادم ...
گفت : نه تو منو از تنهایی در آوردی واقعا میگم ... داشتم با خودم فکر می کردم چقدر اون فیلم هندی به من چسبید این بار با سارا بیا سه تایی نگاه کنیم ...
گفتم : وای سارا نه ... سارا رو نمیارم چون اگر بفهمه من فیلم هندی نگاه کردم دیگه ولم نمی کنه و حالا اون منو مسخره می کنه ...
خندید و بازم خندید ... در حالی که نمی تونست درست حرف بزنه ، گفت : حدس می زدم توی رو دروایسی نگاه کرده باشی ...
گفتم : نه خوب بود ، خیلی قشنگ بود , ولی باور کن از سارا می ترسم ... آخه خودمم باورم نمیشه ....
یک مرتبه پرسید : اهل چه کتاب هایی هستی سینا ؟
گفتم : اونم زیاد نیستم ... تو چی ؟
گفت : فروغ ... سهراب ... اهل شعرم ... اگر دوست داشتی یک روز با هم می خونیم ... کی دوباره میای اینجا ؟
گفتم : منم شعر دوست دارم ولی حافظ و مولانا ,, از سهراب چیزی سرم نمیشه ...
گفت : تو مولانا می خونی ؟ باور نکردنیه بهت نمیاد ... و بازم خندید ...
گفتم : مگه مولانا خوندن اومدن داره ؟ خوب دوست دارم ، با شعر نو ارتباط بر قرار نمی کنم ... دست خودم نیست .....
گفت : ولی من خودم شعر نو میگم اگر بیایی برات می خونم ببین با شعر من چی ارتباط برقرار می کنی یا نه ؟ ...
گفتم : همین الان بهت قول میدم ... این یکی رو مطمئن هستم با شعرهای تو همین الان ارتباط بر قرار کردم ...
گفت : نه بابا ... شوخی کردم شعر های من که چرت و پرته می خواستم بخندیم ...
فکر کنم یک ساعت با هم حرف زدیم و هر لحظه احساس می کردم اون داره میره توی رگهای من و با خون بدنم جاری میشه توی تار پود وجودم ... و منو تسخیر می کنه ...
من اول عاشق صورتش شدم ولی هر چی بیشتر باهاش حرف می زدم می دیدم که انگار این دختر همونی بوده که من آروز می کردم جفت من بشه ...
ناهید گلکار