داستان این من و این تو
قسمت یازدهم
بخش دوم
ولی وقتی گوشی رو قطع کردم و به خودم اومدم ...
گفتم : چیکار می کنی سینا مثل پسر بچه ها رفتار می کنی خجالت بکش ...
رعنا دختر پرویز خان مظاهریه ... و به یک باره از عالم تخیل اومدم بیرون ...
من با اون از نظر خانوادگی هیچ وجه مشترکی نداشتم ... اگر بهم نزدیک می شدیم ... من دیگه نمی تونستم ولش کنم اون وقت چی میشد؟
اگر اون به من علاقمند می شد ؟ وای نه ... دلم نمی خواست که برای خودم و اون و خانواده هامون مشکل درست کنم ... و از طرفی چطور می تونستم از رعنا بگذرم ...
ولی باید این کار و می کردم ...
فکر این که رعنا عروس مادر من بشه غیر ممکن بود و محال ... اگرم می شد من اینو نمی خواستم .
مجسم کردم رعنا رو پیش مادرم که همیشه تو آشپزخونه بود و دائم دستشو با دامنش خشک می کرد و یک سر مشغول خوندن دعا بود ...
باید ازش دوری می کردم ...
تازه اگر پرویز خان می فهمید خیلی بد می شد .
بعد پرویز خان رو پیش بابام گذاشتم ... یک لیوان مشروب دست پرویز خان و یک جانماز دست بابام که داشت نماز اول وقتشو می خوند ...
وای نه ! شدنی نبود ....
این طوری که امروز رعنا با من حرف زد مثل اینکه اونم نسبت به من یک احساسی داشت که راحت بیانش کرد .......
دوباره دراز کشیدم و گفتم : خدایا به خیر بگذرون کمکم کن .... عشق رعنا رو از دلم ببر .....
اون روز من همه ی جریان برای سارا تعریف کردم ...
می دونستم که کلی به من می خنده و بعد از این باهاش مکافات خواهم داشت ..... همینم شد می خندید و مسخره بازی در میاورد و می گفت : خیلی دلم می خواد رعنا را ببینم و باهاش فیلم هندی نگاه کنم و قیافه ی تو رو اون موقع تماشا کنم ...
به خدا از خنده می میرم ... وای سینا تو نشستی فیلم هندی نگاه کردی ؟
روز بعد پرویز خان تا منو دید پرسید : مهندس تو کجا غیبت زد ؟
گفتم : من تا آخر شب بودم ... ولی با رعنا خانم فیلم نگاه می کردیم ... خودتون می دونین من اهل مشروب و رقص نیستم ... نباید میومدم ...
گفت : واقعا تو با رعنا بودی ؟ باریکلا به رعنا ... شام خوردی ؟
گفتم : بله ... همه چیز بود خوش گذشت ممنون ...
گفت : ای بابا نگرانت شدم ...
پوری هم خیلی خورده بود حالش خوب نبود دیروز می گفت : زود رفتی ازت پذیرایی نکردیم ...
گفتم : ببخشید خداحافظی نکردم نخواستم مزاحم بشم ...
گفت : اِ تو چقدر تعارف می کنی ... خیلی خوب برو سر کارت ...
حالا دو ماه و نیم بود من توی اون شرکت کار می کردم ...
رعنا روزی دو سه بار به من زنگ می زد و هر بار از من می پرسید : چرا زنگ نمی زنی ؟
می خندیدم و می گفتم : تو نزن تا من بهت زنگ بزنم.
ولی راستش می ترسیدم ... من مثل پدرم خیلی توی کارام محتاط بودم ... نمی خواستم این کارو بکنم ...
از یک طرف رعنا همش اصرار داشت منو ببینه و از طرفی من هر بار یک بهانه میاوردم ...
می گفت دلش می خواد سارا رو ببینه ... ولی من صلاح نمی دونستم بیشتر بهش نزدیک بشم ...
و دلیل محکمی هم برای این کار داشتم ...
خیلی عاشقش بودم ... و از این عشق می ترسیدم ...
با این حال اصلا نمی خواستم پرویز خان فکر کنه من دارم ازش سوءاستفاده می کنم ...
یک روز پرویز خان به من گفت : بیا امروز بشینیم سر حساب و کتاب ...
بگو ببینم می خوای قرار داد ببندیم ؟
گفتم : ببندیم ...
گفت : پس بگیر بخون اگر راضی هستی که هیچ اگر نیستی بگو از کجاش ؟
از میزان حقوقی که برای من نوشته بود تعجب کردم .
ناهید گلکار