داستان این من و این تو
قسمت یازدهم
بخش چهارم
این تو ( مهسا ) :
سینا با پرویز خان رفت ... من که همش منتظر یک بهانه ای بودم که به سینا زنگ بزنم این بهانه دستم اومده بود ...
شماره ی اونو خیلی وقت بود پیدا کرده بودم ... و توی گوشیم ذخیره کردم ...
ولی هرگز جرات پیدا نکردم بدون دلیل بهش زنگ بزنم می ترسیدم که کوچیک بشم ...
خیلی دلم می خواست مثل مردا که از کسی خوششون میاد و بهش پیشنهاد میدن منم می تونستم این کارو بکنم ...
ولی خوب سینا هم هیچ کاری نکرده بود که من جرات همچین کاری رو پیدا کنم ... هر روز به عشق اون میومدم سر کار ... شاید که اون روز از طرف سینا محبتی ببینم ...
بهم احترام می گذاشت و مدتی بود که هر روز حالمو می پرسید ولی فقط همین ...
خیلی دوستش داشتم و شب روز با اون زندگی می کردم ...
حتی چند تا کادو هم براش خریده بودم ... یک تی شرت مردونه دیدم که فقط سینا رو توش تصور کردم و نتونستم اونو نخرم ... یک بارم براش بی اراده کمر بند خریدم ... و یک بارم وقتی می خواستم برای خودم عطر بخرم برای سینا هم یک ادکلن که بوی سینا رو می داد گرفتم ...
این طوری احساس می کردم بهش نزدیک شدم ...
گاهی مثل دیوونه ها بیقرارش می شدم ... با فکر اون می خوابیدم و تقریبا هر شب خوابشو می دیدم ...
اون شب دیگه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم باید یک کاری می کردم دیگه طاقت نداشتم باید از احساس سینا هم با خبر می شدم ...
شاید فکر می کرده من از خانواده ی مظاهری هستم و جرات نمی کنه به من نزدیک بشه ... کاش بهش نگفته بودم ...
تا نزدیک خونه شدم یاد مامان افتادم و بی اراده رفتم طرف مدرسه .....
دیگه توانش کم شده بود ... با اینکه مدرسه یک فراش جدید آورده بود و مامان برای تمیز کردن تنها نبود ولی بازم خسته میشد ... تصمیم گرفتم اون روز برم و کمکش کنم ...
تازگی ها هم حالش زیاد خوب نبود ... اداره بهش فشار آورده بود که از اون مدرسه بره ... چون به اون مدرسه دو نفر خدمتگزار تعلق نمی گرفت ...
چیزی که مامان ازش می ترسید و نمی خواست اونجا رو ترک کنه ...
اون تقربیا با همه ی معلم های مدرسه دوست شده بود و تو عالم خودش با اونا زندگی می کرد ...
ولی به خاطر من تسلیم شد و از اونجا رفت و حالا باید اون مدرسه رو هم ترک می کرد ... و این من بودم که احساس گناه می کردم و این احساس رو دائم با خودم می کشیدم ....
هنوز شانزده سال بیشتر خدمت نکرده بود ... نه دلش می خواست از اون مدرسه بره و نه خودشو بازنشسته کنه ...
می گفت : حقوقم خیلی کم میشه و نمی خوام دستم رو جلوی بچه هام دراز کنم ... این بود که رفتم مدرسه پیش اون تا اگر تونستم کمکی بهش کرده باشم ...
منو که دید خوشحال شد و گفت : خدا تو رو رسوند ... دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... داشتم الان بهت زنگ می زدم ...
مجید زنگ زد و گفت امشب می خواد با شیدا بیاد خونه ی ما ... نمی دونم چیکار کنم ... دختره داره برای اولین بار میاد خونه ی ما باید براش سنگ تموم بذارم ... تو برو یک کاری بکن الهی فدات شم یک کاری بکن .....
ببین مادر اول برو خرید ...
از اضطراب نمی تونست تصمیم بگیره چیکار کنه و چی بگه ...
بغلش کردم و محکم بوسیدمش گفتم نگران نباش قربونت برم من هستم ...
همه چیز رو خودم روبراه می کنم خیالت راحت باشه ... خودم هم میرم خرید هم شام درست می کنم ...
شما با خیال راحت کارتون رو که تموم کردین بیاین خونه فقط زودتر که بتونی یک دوش بگیری و خودتون رو مرتب کنین ...
گفت : الهی خیر ببینی ... ببین مهسا جان آبرومند باشه ها دفعه ی اوله که میاد خونه ی ما بد نشه مادر ,,
گفتم : از دست این مجید چرا اینطوری خوب به ما خبر میده ... اصلا ما باید دعوتش می کردیم ... باشه ؛؛ باشه سعی خودمو می کنم ... و با عجله رفتم .
کلی خرید کردم ,ی ک دسته گل هم گرفتم ... چند تا شمع ... تا با اون بتونم محیط خوبی درست کنم ... و بردم خونه خوشبختانه خونه تمیز بود ... نگاهی به اطراف کردم ببینم چطور می تونم از اون فضای کوچیک به نحو احسن استفاده کنم ...
من خودم یک دست مبل راحتی آبی رنگ خریده بودم با اینکه خیلی گرون نبود ولی شیک و تمیز بود ...
ولی میز ناهار خوری نداشتیم پس باید شام رو روی اوپن می ذاشتم ....
ناهید گلکار