داستان این من و این تو
قسمت یازدهم
بخش پنجم
خوب اول برنامه ریزی کردم و یک پیام زدم به مجید که یک کم دیرتر بیاین و مشغول شدم ... مرغ خوابوندم ...
خورش قورمه سبزی درست کردم برنج رو خیس کردم و یک سوپ هم آماده کردم و سالاد الویه . سالاد کاهو ... هر چی سلیقه داشتم به کار بردم ...
داشتم برنج رو دم می کردم که مامان از راه رسید ...
از اینکه تو اون مدت کم من تونسته بودم اون همه کار و انجام بدم خوشحال شده بود ... و تو پوستش نمی گنجید ...
با هم بقیه ی کارا رو انجام دادیم ... همه چیز آماده بود که مجید و شیدا زودتر از اونی که فکر می کردیم اومدن .....
و پشت سرش منیره و مجتبی ... و این اولین مهمونی بود که توی خونه ی ما برگزار می شد کوچیک بود ولی خیلی بد نبود ... همه جا شده بودیم ...
شیدا هم خوشحال بود ... به مامان گفت: من همیشه دلم می خواست بیایم به دیدن شما ولی مجید منو نمیاورد ...
منم خیلی خوشحال بودم و این تنها چیز کوچیکی بود که من توی این دنیای به این بزرگی می خواستم ...
می خواستم منم خواهرا و برادرم بیان خونه مون و دور هم باشیم ...
اصلا مهمون داشته باشیم ... و برای رسیدن به این خواسته ی پیش پاافتاده ... که بهش رسیده بودم احساس گناه می کردم ...
در حالی که مجید و مهتاب هم وقتی دیدن اینقدر دور هم خوشحالیم می خندیم ... متوجه شدن که یک جایی توی زندگیشون خالی بوده و اون خونه ی مادرشونه ... که تا حالا خجالت می کشیدن ....
و اون شب هم مجید و هم مهتاب اینو کاملا حس کردن ...
شایدم قبلا می دونستن ولی با صبوری که اونا داشتن حرفی به زبون نمیاوردن ...
میز شامی براشون چیدم که هموشون ذوق زده شده بودن ...
شیدا می گفت : تا حالا سالاد الوویه ای به این خوشمزگی نخورده ....
داشتیم شام می خوردیم که تلفن شیدا زنگ خورد ... برداشت و گفت : وای شرف زنگ زده حتما می خواد گله کنه چرا به اونا نگفتیم ...
مجید گفت : خوب بگو الان بیاین دیر نشده ...
و جواب داد ...
جانم شرف ... آره خونه ی مامان مجید هستیم ... نه چه خبری ؟ چرا ؟ چی شده ؟ ای وای ..... خوب ...خوب ... نه من از کجا بدونم ... الان زنگ می زنم به رعنا ببینم چی شده ... باشه ... حتما ... بهت خبر میدم ...
نمی دونم بذار ببینم ... باشه بهت خبر میدم ...
گوشی رو قطع کرد و گفت : مجید یک اتفاقی افتاده برای همسر عمو پرویز ... باید به رعنا زنگ بزنم .
و شماره دختر عموشو گرفت ...
من اونو دیده بودم تو عروسی مهتاب و شیدا ولی فقط در حد یک سلام ...
اصلا ازش خوشم نیومده بود خیلی پر مدعا و از خود راضی به نظر می رسید برای همین من زیاد سراغش نرفتم ....
شیدا گفت : جواب نمیده ...
مجید پرسید : اتفاق بدی افتاده ؟
گفت : پوری خانم رگ دستشو زده ... بردنش بیمارستان ... عمو پرویز به شرف زنگ زده گفته ... و بعدم دیگه گوشی رو جواب نمیده ... نمی دونم برای چی ؟
اون که خوب بود تازه مهمونی داشتن و خیلی هم خوب بودن . نمی دونم چی شده که رعنا هم جواب نمیده ...
گفتم : امروز پرویز خان با عجله با معاونش رفت خیلی دستپاچه بود و معلوم بود که خبر خوبی بهشون ندادن ...
می خواین من زنگ بزنم به آقا سینا ؟
مجید گفت : آقا سینا کیه ؟
گفتم : معاونشون دیگه ...
گفت : آهان بزن ... بزن ... اگر با اونا بوده پس خبر داره ...
من فورا شماره ی سینا رو گرفتم ... گفتم : سلام آقا سینا من مهسا هستم ...
گفت : کی ؟
گفتم : مهسا ؛؛
گفت : آهان ببخشید انتظارشو نداشتم امری داشتین ؟
گفتم : می دونین که شیدا خانم همسر برادر من هستن ؟ ...
گفت : ببخشید من خیلی گرفتارم میشه بعدا در موردش حرف بزنیم ؟
گفتم : نه نمیشه ... چون شیدا الان خونه ی ماست و برای پوری خانم نگرانه ... اگر از حال ایشون خبر دارین به ما هم بدین چون نه پرویز خان و نه رعنا خانم جواب نمیدن ... همه نگران شدن من دیدم شما با پرویز خان رفتین گفتم شاید خبر داشته باشین ...
گفت : الان حالشون خوبه و دارن میبرنشون خونه ... نگران نباشین چیز مهمی نبود برطرف شد ...
گفتم : رگشون رو زدن ؟
جواب منو نداد و گفت : ممنون که خبر گرفتین سلام برسونین ...
و گوشی رو قطع کرد ...
ناهید گلکار