داستان این من و این تو
قسمت دوازدهم
بخش اول
این من ( سینا ) :
پرویز خان با سرعت خیلی زیادی می رفت و از من می پرسید چیکار کنم سینا زود باش یک فکری بکن ...
رعنا می گفت خیلی حالش بده ... داشت جیغ و هوار می کرد ... پدرمو در میاره ...
گفتم : من تا حالا تو همچین شرایطی قرار نگرفتم شما خودت یک فکری بکن ...
گفت : نمی دونم به خدا گَندش در اومد حالا مگه اون ول می کنه ؟
چیکار کنم یا خدا ... به دادم برس ...
یک دفعه سرعتشو کم کرد و گفت : می خوای اصلا نرم خونه تو ماشین رو بگیر و برو یک جوری آرومش کن تا من فردا ببینم چیکار کنم ...
گفتم : نه تو روخدا بریم شما رو ببینه بهتره ... الان فکر می کنن رفتین ...
خوب نمی دونم یعنی هزار تا فکر می کنن با خودشون بدتر میشه . بذارین فکر کنه براش ارزش قائلین ...
این طوری زودتر آروم میشه .....
( تلفنش زنگ خورد ) ... با همون سرعتی که می رفت ...
نگاه کرد و جواب داد : چیه بابا ؟ چی شد بهتره ؟ ... نه کجا ؟ ... برو در و باز کن ..... خوب چرا گذاشتی بره اون تو؟ ... ای بابا ... تو که دیدی حالش بده ...
خیلی خوب دارم میام ... حالا تو چرا گریه می کنی ... دارم میام دیگه لامذهب ها ولم کنین ...
و گوشی رو پرت کرد روی داشبورد ...
من هاج و واج مونده بودم نمی دونستم باید چیکار کنم ...
پرویز خان در خونه نگه داشت و به من گفت : هر چی من گفتم ، بگو آره .حواست به من باشه متوجه شدی ؟
و خودش پرید پایین و منم دنبالش ...
تا در و باز کردیم رعنا با چشم گریون و پر از اضطراب دوید جلو و گفت : بابا بدو درو رو خودش قفل کرده و صداش در نمیاد ... می ترسم یک بلایی سر خودش آورده باشه ...
سینا بدو یک کاری بکن ... تو رو خدا حالش خیلی بد بود ...
( رعنا صورتش از شدت گریه ورم کرده بود و قرمز شده بود و من هرگز تصورشم نمی کردم دیدار دوباره ی ما این طوری باشه )
ما رفتیم در حموم هر کاری کردیم در باز نمی شد ... و به این سادگی ها هم نبود اون در با بهترین چوب ساخته شده بود و اونقدر محکم بود که به راحتی نمی شد بازش کرد ...
پرویز خان داد می زد : پوری جون عزیزم درو باز کن برات توضیح میدم ... تو فقط در و باز کن ... و من می کوبیدم به در ... ولی صدایی نمی اومد ...
سر و صدای زیادی بلند شده بود پسر کوچیک پوری خانم با صدای بلند گریه می کرد مستخدمشون هم با چشم گریون و نگران به ما التماس می کرد یک کاری بکنین ...
رعنا هم پشت سر هم می گفت : سینا زود باش درو باز کن ... زود باش ....
بالاخره گفتم یا به آتش نشانی خبر بدین یا درو بشکنیم ...
پرویز خان گفت : آره فکر خوبیه ... رعنا یک چیزی بیار بزنیم به در بشکنه ...
رعنا با عجله دوید و تو آشپزخونه و یک گوشت کوب و یک ساطور با خودش آورد ...
من به پرویز خان گفتم : شما برو کنار ...
و خودم با ساطور افتادم به جون در ضربات محکمی می زدم ولی در خیلی به زحمت شکست ...
و از اون جا دستم رو کردم تو و قفل درو گرفتم ... باز نمیشد سوراخ کوچیک بود ...
نگاهی به توی حموم انداختم ... پوری خانم معلوم نبود ولی کف حموم پر بود از خون ...
حرفی نزدم ولی خودم خیلی وحشت کردم ...
با چند ضربه ی دیگه سوارخ در رو بزرگ کردم ... و دوباره دستم رو بردم و به راحتی تونستم درو باز کنم ...
ناهید گلکار