خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوازدهم

    بخش دوم



    در که بازشد ، پرویز خان خودشو انداخت توی حموم و با صدای بلند فریاد زد ... ای خدا به دادم برس ...
    رعنا هم پشت سرش رفت تو .

    من اونو گرفتم و گفتم : تو نرو بذار من برم ...
    ولی اون خودشو کشید و فریاد زد کُشتیش ... اینم کُشتی بابا ...
    پرویز خان پوری رو روی دست آورد بیرون ، در حالی که اون نیمه لخت بود و هنوز داشت از مچ دستش خون میومد ...

    به من گفت : بگیرش من ماشین رو بیارم و اونو داد بغل من ...
    به رعنا گفتم : بدو یک ملافه بیار و یک چیزی که ببندیم دور دستش ...

    در حالی که تمام بدنم خونی شده بود اونو گذاشتم روی زمین ...
    رعنا ... با  یک پارچه ی بزرگ و دوتا رو سری برگشت ...
    خودش می ترسید دست به اون بزنه ...

    روسری ها رو بستم به دست هاش ، ملافه رو کشیدم دورش و بغلش کردم تا ببرمش توی ماشین ...

    رعنا با صدای بلند گریه می کرد و می گفت : سینا نجاتش بده ...
    پرویز خان نشست عقب و گفت : بدش به من ...
    رعنا هم لباس پوشیده بود و اومد ...
    گفتم : لباس پوری خانم رو بیار تنش کنیم ...

    باز برگشت با سرعت یک دستش کفش بود و یکی مانتو و روسری ...

    جلو نشست و با سرعت رفتیم به طرف بیمارستان ...

    من بلد نبودم پرویز خان آدرس داد و گفت : برو اینجا نزدیکه ...
    رعنا عصبانی و گریون بود ...
    برگشت و گفت : چند تا قربونی می خوای که دست از کارات برداری اگر اینو می خواستی و به خاطر این مامانم رو ول کردی ؟ پس چرا مثل آدم باهاش زندگی نمی کنی ؟ ...
    پرویز خان همین طور می زد تو صورت پوری خانم و صداش می کرد ... و هیچ جوابی به رعنا نداد انگار به این حرفا عادت داشت ...
    خیلی سریع اونو بستری کردن و دستشو بخیه زدن و بهش سرم وصل کردن ...
    گروه خونشو گرفتن که اگر بهتر نشد بهش خون بزنن ...
    پوری خانم به هوش بود ، وقتی می رفتیم توی بیمارستان من دیدم که چشمش رو باز کرد ولی تظاهر می کرد که هنوز به هوش نیومده ... من حرفی نزدم ...
    با اینکه می دیدم پرویز خان و رعنا بی تابی می کنن ... سکوت کردم ...

    کمی بعد دکتر اومد و گفت : حالش بهتره ... بهش خون هم زدیم ...
    پرویز خان دست منو کشید و برد بالای سر پوری خانم رعنا هم اومد ...

    پرویز خان گفت : پوری جان ... عزیزم ... چشمتو باز کن قربونت برم ... دیدی باز زود قضاوت کردی ؟ چرا بیخودی خودتو اذیت می کنی عشق من ... ببین این سینا اینجاست ... اون بلیط مال دوست دختر سیناست ...
     آوردمش که بدونی بازم اشتباه کردی ... سینا بلیط اونو داد به من که تو خونه شون متوجه نشن ... اگه من ریگی تو کفشم بود که اونا رو نمیاوردم خونه مگه دیوونه شدم ... نمی دونم تو همه جا رو می گردی ؟ ...

    بیا سینا جون خودت بگو بهش دوست دختر تو بود ... من بخوام کاری بکنم که با سینا نمیرم آخه عقلت کجا رفته ؟ ...
    کار داشتیم می خواستم بریم دوست دخترش پیله کرد بهش ، این بیچاره هم مجبور شد برای اونم بلیط بگیره ... اگر تو نخوای من نمیرم سینا بره ... هان ؟ چی میگی ...
    می مونم پیش تو ... عزیز دلم ...

    پوری سرشو با تاسف برگردوند و گفت : بس کن پرویز ... دیگه نمی خوام صداتو بشنوم ... بذار بمیرم ... دیگه خسته شدم ... تحمل ندارم ...
    من واقعا مونده بودم الان رعنا در مورد من چی فکر می کنه ...  گیج شده بودم ...

    فقط نگاه می کردم آب دهنم خشک شده بود و ظاهرا چاره ای نداشتم جز اینکه بازم سکوت کنم ...

    که تلفنم زنگ خورد ... گوشی رو نگاه کردم شماره رو نمیشناختم ...
    جواب دادم و راه افتادم تا از اتاق بیام بیرون که دیدم پرویز خان گفت : دیدی بهش زنگ زد این همون دوست دخترشه ... همون دخترست می خوای بگم بیاد با شناسنامه اش خودت از نزدیک باهاش حرف بزنی ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان