داستان این من و این تو
قسمت دوازدهم
بخش چهارم
خوب من خوشحال شدم که رعنا می دونه که باباش دروغ میگه .
گوشی رو داد به من و گفت : سینا خودتو بکش کنار ، بابام بدبختت می کنه ...
گفتم : من کاری ندارم کارای شرکت رو انجام میدم ...
خوب الان کمک می خواست نمی تونستم که نیام ...
گفت : اون حالا تو رو سپَربلای خودش کرده ...
و آه بلندی کشید ...
گفت :ببخشید تو رو خدا ....
سه ساعت طول کشید تا اجازه دادن پوری خانم رو که از شدت ضعف و مسکن هایی که بهش زده بودن تلو تلو می خورد و پرویز خان زیر بغلش رو گرفته بود ببریم خونه ...
وقتی اونا سوار ماشین می شدن گفتم : من دیگه نمیام . پرویز خان مچ دست منو محکم گرفت و به زور سوار کرد و برد در خونه شون و سوئیچ رو داد به من و گفت : رعنا سینا رو برسون و زود برگرد و زیر بغل پوری رو گرفت و رفت ...
واقعا دلم نمی خواست ,, اصلا لزومی به این کار نبود پرویز خان منو در مقابل کار انجام شده قرار می داد ...
شاید می خواست یک جورایی منو مدیون خودش بکنه ... و کاملا پیدا بود که عاشق چشم و ابروی من نیست . خوب خونه ی ما توی خیابون آذربایجان بود تو اون ترافیک و خیابون های شلوغ نمی خواستم رعنا با اون حالش تنها برگرده ...
گفتم : رعنا بی خیال من شو من با یک تاکسی میرم تو برو خونه ... دوست ندارم منو برسونی ...
گفت : خواهش می کنم بذار منم بیام یک حال و هوایی عوض کنم ... نمی خوام چشمم به هیچ کدومشون بیفته ... تازه لباس خودتو ببین خون خالیه ... اینطوری می خوای بری ؟
گفتم : باشه و نشستم پشت فرمون ... اونم نشست جلو و راه افتادیم ... که تلفنم زنگ خورد گفتم حتما ساراست نگران من شده ...
ولی بازم مهسا بود ... نمی خواستم بدونه من هنوز پیش اونا هستم که سئوال پیچم کنه ...
خیلی سرد جوابشو دادم و گوشی رو قطع کردم .
ناهید گلکار