خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دوازدهم

    بخش پنجم




     این تو ( مهسا ) :
    شیدا بی قرار بود و نمی دونست کدوم بیمارستان رفتن به خونه ی عموش زنگ زد ولی کارگرشون گفت که هنوز نیومدن ...
    ده دقیقه بعد باز تلفنش زنگ خورد ... شیدا بلند گفت : آخ رعنا تویی ... بمیرم برات ... وای وای ... آخه چرا عمو اینطوری می کنه ؟
    کسی پیشت بود ؟ ... ای وای ... آخ آخ ... الان از از کجا زنگ می زنی ؟ ... با گوشی کی ؟ ... باشه بهت سر می زنم ... رفتی خونه بهم خبر بده ....
    من که به مکالمه ی اون گوش می دادم ... فورا گفتم : شیدا جون میشه شماره رو ببینم ...
    می خواستم مطمئن بشم شماره ی سیناست ... همه با تعجب به من نگاه می کردن ...

    یک حس غریبی بهم دست داد دلم نمی خواست سینا پیش رعنا باشه ...
    ترسیدم اونو از دست من در بیاره ... و به طور احمقانه ای حسودیم شد ...
    وقتی شماره ی سینا رو دیدم ... بدنم یخ کرد ...

    رعنا خوشگل بود و پولدار و می تونست هر مردی رو به خودش جذب کنه ... نکنه سینا از اون خوشش بیاد ....
    این فکر مثل خوره افتاد به جونم و تصمیم گرفتم بیکار نشینم ...
     وقتی بچه ها رفتن ... و من تنها شدم دوباره به سینا زنگ زدم ... بی قرار بودم ببینم اون هنوز پیش رعناست یا نه ؟ ...
    گوشی رو که برداشت خیلی مودبانه گفتم : خیلی ببخشید ... دوباره مزاحم شدم واقعا نگران بودیم میشه بگین حالشون چطوره ؟
     گفت : مهسا خانم شمایید ؟ من پیش پرویز خان نیستم خبر ندارم ... ولی تا اونجا که می دونم حالشون خوبه و جای نگرانی نیست ...

    ترسیدم گوشی رو قطع کنه برای همین سئوال بیجایی ازش کردم گفتم : چی شده بود آقا سینا ؟ چرا پوری خانم رگ دستشو زده بود ؟

    گفت : من نمی دونم فقط با پرویز خان رفتم چیزی به من نگفتن ...
    شیدا خانم که همسر برادر شما هستن از ایشون بپرسین ... ببخشید اگر کاری ندارین من دستم بنده ...
    گفتم : نه ببخشید مزاحم شدم ...

    گوشی رو که گذاشتم زیاد سر حال نبودم ...

    صداش خوب نبود و خیلی سرد جواب منو داد ... کاملا مشخص بود که دلش با من نیست ...

    باید بی خیالش بشم ... و برای اینکه عصبی نشم شروع کردم به تمیز کردن خونه و شستن ظرفا ...
    صبح که رفتم سر کار از اون پایین سینا رو دیدم  ... تو اتاق پرویز خان بود ......
    همون اول صبح چند نفر منتظر بودن برای گرفتن بلیط ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان