داستان این من و این تو
قسمت دوازدهم
بخش ششم
هنوز سیستم جواب نداده بود که تلفنم زنگ خورد ...
نگاه کردم شماره رو نمی شناختم ...
گفتم : بفرمایید ...
یک مردی بود گفت : مهسا جان ؟ خودتی بابا ؟
گفتم : با کی کار دارین ؟
گفت : منم بابات اومدم تهران می خوام شما ها رو ببینم ...
دنیا روی سرم خراب شد .....
از جام بلند شدم و گفتم : وصل نشده ... من الان میام ...
با عجله از شرکت اومدم بیرون و از اونجا دور شدم و داد زدم : گمشو چی می خوای از جون ما ؟ ...
گفت : بابا ، تو رو خدا به حرفم گوش کن ...
گفتم : اگر یک بار دیگه مزاحم من بشی میدم پدرتو در بیارن عوضیِ آشغال ...
و در حالی که بدنم می لرزید و رنگ از صورتم پریده بود برگشتم تو دیدم سینا پشت دستگاه نشسته و داره بلیط صادر می کنه ... رفتم نزدیکش ...
گفت : شما یک کم استراحت کن ... من هستم ... تا حالتون بهتر بشه ...
رفتم یک لیوان آب خوردم و برگشتم پشت سرش یک صندلی بود نشستم و سرمو بین دو دست گرفتم ... تا حالم جا بیاد ... تلفنم دوباره زنگ خورد ...
نگاه نکردم فکر کردم بازم خودشه دلم می خواست یک کم دیگه بهش دری وری بگم .
باز با عجله از آژانس خارج شدم ... صدای مامان بود می لرزید و گریه می کرد ...
گفت : مهسا جون بابات اومده ما رو پیدا کرده ... الان آبروی ما رو جلوی شوهر مهتاب و منیره می بره ... اگر یکی از شما رو نبینه نمیره ... بذار بیاد تو باهاش حرف بزن ... ردش کن بره ...
گفتم : من با اون مرتیکه چه حرفی دارم آخه ؟ نمی تونم تو صورتش نگاه کنم اصلا مگه من اونو می شناسم ؟ حالا یادش اومده بچه داره ؟ ... حتما بوی پول به دماغش خورده ...
مامان به خدا اگر بهش بگین بیاد پیش من می کشمش ... قسم می خورم این کارو می کنم ... نه ... من نمی تونم ... آدرس منو بهش ندی ها.
با گریه گفت : ولی دادم داره میاد اونجا ... آروم باش و باهاش حرف بزن تو رو خدا به خاطر من ... دارم از شدت ناراحتی می میرم مهسا به من کمک کن مادر تو رو به اون قران ... می خواست بره پیش مهتاب ... خودت فکر کن ...
ناهید گلکار