داستان این من و این تو
قسمت دوازدهم
بخش هفتم
حالا باید چیکار می کردم ؟ نمی دونستم آخه چرا مامان این کارو کرده ؟
باید از سینا کمک می گرفتم ... و ردش می کردم ....
یک کم گوشه ی خیابون ایستادم و گریه کردم ... اشک امونم نمی داد که برگردم تو ...
حالا چی می خواستم به سینا بگم ... بعد فکر کردم به اکرم بگم ... ولی زود پشیمون شدم .... اکرم آبروی منو تو شرکت می برد ...
خدایا چیکار کنم ؟ نکنه برم و اون بیاد و آبرو ریزی راه بندازه ...
کنار پیاده رو موندم بودم و خجالت می کشیدم برگردم ... بالاخره تصمیم گرفتم .... زنگ بزنم به خود عوضیش ...
با اشتیاق گفت : جانم عزیزم ..
گفتم : اینجا نیا من شب بهت زنگ می زنم یک جایی قرار می ذاریم ... الان رئیس شرکتم هست ناراحت میشه ...
گفت : باشه ...
و من گوشی رو قطع کردم و یک نفس عمیق کشیدم ... در حالی که احساس می کردم یک طرف صورتم از حس رفته و قدرت حرف زدن ندارم ... برگشتم ... سینا هنوز جای من نشسته بود ...
گفتم : مرسی بهترم بذارین خودم انجام میدم ...
نگاهی به صورت من کرد و گفت : مشکلی نیست شما یک کم دیگه استراحت کنین ...
اکرم اومد جلو و گفت : آقا سینا شما برین من کمکش می کنم ...
تمام روز تو فکر بودم و آشفته ... و اگر اکرم نبود همه ی اون سیستم رو اون روز بهم می ریختم .... و تا شرکت تعطیل شد ... تمام حواس من دنبال این بود که چطوری به اون پدر نامهربون زنگ بزنم و بهش بگم بابا ... چطور خودمو راضی کنم که تو صورتش نگاه کنم ...
یک مرتبه دیدم سینا جلوم ایستاده و داره به من نگاه می کنه ...
پرسیدم : چیزی شده آقا سینا ؟
گفت : از من می پرسین ؟ شما چیزیتون شده همه رفتن ... نمی خواین برین ؟
بلند شدم . گفتم : جدا همه رفتن ؟
با مهربونی گفت : من از کنجکاوی تو زندگی دیگران خوشم نمیاد ... ولی اگر از دستم کمکی بر میاد انجام میدم ...
گفتم : نه ممنون ... و کیفم رو انداختم رو شونه هام ...
چند قدم رفتم و برگشتم ازش پرسیدم : اگر شما پدری داشتین که ... نه ولش کن ... ببخشید ... خداحافظ ...
یک مرتبه ازم پرسید : پدرتون شما رو میزنه ؟
با تعجب برگشتم پرسیدم : این حرف برای چی بود ؟ چرا همچین فکری کردین ... ؟
ناهید گلکار