داستان این من و این تو
قسمت پانزدهم
بخش اول
این تو ( مهسا ) :
دیوونه شدم ... اول باورم نشد ...
گفتم شاید یک کاری داره من برم ببینم چی می خواد چون فکر کردم چند روزه پرویز خان نمیاد حتما اونو فرستاده دنبال یک کاری ...
رفتم جلو و گفتم : سلام رعنا خانم منو می شناسین ...
گفت : سلام عزیزم شما مهسا جان هستین خواهر مهتاب جون ... حالتون خوبه ؟
گفتم : با کی کار دارین ؟
گفت : با آقا سینا قرار دارم می خوایم بریم بیرون ...
نتونستم خودمو کنترل کنم ، در حالی که دست و پام می لرزید خداحافظی کردم و با عجله از اون جا دور شدم ..
من فکر می کردم که ممکنه رعنا توجه سینا رو به خودش جلب می کنه ...
یک حس بدی بهش داشتم و دلیلشو نمی دونستم حالا می فهمیدم چرا هر وقت اسم رعنا میومد من اینطوری بهم می ریختم ...
خودمو به در و دیوار می زدم ... و نمی دونم چرا دلم می خواست یک طوری به خودم آسیب بزنم ...
دستمو می کوبیدم به دیوار یا پامو می زدم و دردم می گرفت ... و دلم می خواست بیشتر و بیشتر این کارو بکنم ....
اصلا یادم نیست با چی رفتم خونه وقتی رسیدم در میون حلقه ی اشکی که توی چشمم بود و نمی تونستم جایی رو ببینم با دستهای خونین کلید انداختم و رفتم تو . انگشت های پام درد می کرد به حدی که نمی تونستم کفشم رو در بیارم و دیگه نمی فهمیدم چیکار می کنم موهامو می کندم و گریه می کردم ...
کسی خونه نبود ...
اونقدر خودمو زدم تا بیهوش شدم ...
نفهمیدم چقدر طول کشید که مامان اومده بود و بچه ها رو خبر کرده بود منیره و مجتبی بالای سرم بودن مامان گریه می کرد و به بابام فحش می داد فکر می کرد به خاطر اونه که اینطوری شدم ...
دلم می خواست بمیرم ... آخه چرا من اینقدر ضعیف و بد بخت بودم ...
چرا نمی تونستم مثل همه ی مردم مسائل زندگی رو تحمل کنم واین طوری زود داغون می شدم ....
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود حریف من خیلی قوی بود ... اون پول داشت و سینا هم برای همین رفته بود طرف اون ....
ولی اون حق نداشت ... سینا رو از من بگیره من اونو از ته قلبم دوست داشتم و نمی خواستم از دستش بدم ...
دو روز بستری شدم ... از تو رختخواب بیرون نیومدم دستهام زخمی بود و نمی شد برم سرکار تازه نمی خواستم دوباره سینا رو ببینم ...
روز دوم من تنها تو خونه بودم ... که تلفنم زنگ خورد اون موقع حوصله ی کسی رو نداشتم ...
اکرم مرتب زنگ می زد ولی من جواب نمیدادم ...
ناهید گلکار