خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۸:۰۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

     داستان این من و این تو


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم




     این من ( سینا ) :
    اونقدر تو احساسات خودم غرق بودم که نمی دونستم دارم کجا میرم ...
    فکر اینکه رعنا دختر شاه پریون به من ابراز عشق کرده برای من کم نبود ...
    کم کم رعنا دستشو گذاشت تو پشت من ... من مرد بودم ولی جرات چنین کاری رو نداشتم ... یک کم با انگشت هاش پشت منو لمس کرد و بدون اینکه حرفی بزنه دستشو کشید ...
    گفتم : کجا برم ؟ ...
    گفت : من می خوام پیش تو باشم همین ...

    با خودم قرار گذاشتم تو اولین و آخرین عشق من باشی ... ببخشید که ... اون کار ... منظورم اون کار ... دوست داشتم لمست کنم ...
    گفتم : نه عزیزم ... فقط داشت خندم می گرفت چون به شدت قلقلکیم ... این نقطه ضعف منه ...

    و سارا همیشه برای از پا در آوردن من این کارو می کنه ...
    یک کم میومدی پایین تر من دیگه از خنده نمی تونستم رانندگی کنم ....
    گفت : پس منم حالا فهمیدم , دیگه ولت نمی کنم آقا سینا ... بریم دنبال سارا با هم دور بزنیم ؟

    گفتم : آره باشه بذار زنگ بزنم ببینم آمادگی داره بعد بریم دنبالش ...
    رعنا ساکت موند و چیزی نگفت ... برگشتم دیدم سرشو گذاشته روی پشتی صندلی ...
    گفتم : رعنا خوبی؟ با بی حالی گفت ؟ خوبم ... از دست پوری و بابام دارم دیوونه میشم ... حالا برای اینکه دل پوری رو به دست بیاره از خونه بیرون نمیره دارن حالمو بهم می زنن ...
    گفتم : الان بگو چی شدی ؟
     گفت : میشه تو با اسب سفید بیای و منو نجات بدی ؟ سینا تو همون خونه ی شما زندگی می کنم جیک هم نمی زنم قول میدم ...
    خندیدم و گفتم : داری بهم پیشنهاد ازدواج میدی ؟ رعنا تو خوبی ؟ چیکار داری می کنی ؟

    گفت : می خوام از دست اونا فرار کنم یا تو منو ببر یا میرم استرالیا ...
    گفتم : پس منو برای همین می خوای ؟ ...
    گفت : نه من قبل از اینکه عاشق تو بشم داشتم می رفتم ... تو رو که دیدم اصلا دنبالش نرفتم ... می خوام پیش تو باشم ...
    گفتم : ولی داری مثل بچه ها رفتار می کنی ما دو تا آدم عاقل و بالغیم ... نمیشه مثل پسر بچه ها رفتار کنم ...
    خودت از منم بهتر می دونی چقدر دوستت دارم ولی صبر کن ... من نمی تونم تصمیم بگیرم ... هنوز نمی دونم تو با من خوشبخت میشی یا نه ؟
    گفت : میشم سینا ...بهت قول میدم تو بی نظیری .

    یک کم سکوت کرد و هنوز سرش روی پشتی صندلی بود ..
    گفت : میشه منو ببری خونه ی خودمون فشارم افتاده پایین ...
    بهش نگاه کردم انگار واقعا حالش خوب نبود .

    گفتم : ببرمت دکتر ؟

    خندید و گفت : نه بابا خوب میشم بعضی وقت ها فشارم میاد پایین ... از بس این دو تا منو حرص می دن بابا میره یک غلطی می کنه بعد میاد و هی ناز و اطوار اونو می کشه ... دیشب براش یک سرویس خریده فکر کنم پنجاه میلیون بود ... تو میگی من حرصم نگیره ؟
     گفتم : اونا رو ول کن چیکار به کار اونا داری ؟ الان من چیکار کنم حالت خوب بشه ...
    گفت : منو ببر خونه ...

    یک کم بعد جلوی یک آبمیوه فروشی نگه داشتم و براش یک شیر موز گرفتم و باعجله برگشتم ... سرش هنوز روی پشتی صندلی بود و چشمهاشو بسته بود ...
    دستشو گرفتم مثل یخ سرد بود ...

    لیوان رو گذاشتم روی لبش و گفتم : بخور فدات بشم بهتر میشی ...

    لیوان رو گرفت و چند قورت خورد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان