داستان این من و این تو
قسمت پانزدهم
بخش پنجم
روز بعد هم مهسا نیومد ...
من نگرانش شدم ... اون خیلی افسرده و ناراحت بود و نمی دونستم از چی اونطور داره رنج می بره ...
وقتی شرکت تعطیل شد ... داشتم درو می بستم که رعنا بی خبر اومد و سه تا بوق زد ...
دستم رو تکون دادم دو روز بود ندیده بودمش خیلی دلم براش تنگ شده بود و از خوشحالی نمی دونستم چطوری در و قفل کنم ...
پیاده شد به من گفت : تو بشین ...
اومدم بریم پیش سارا ... بهش زنگ بزن ...
گفتم : قبل از اون باید به مهسا زنگ بزنم خیلی نگرانشم ... دو روز نیومده ...
تلفنشم جواب نمیده ...
نشستم تو ماشین و با ناامیدی بهش زنگ زدم ... ولی اون گوشی رو برداشت ...
خیلی صداش خراب بود ... دلم براش می سوخت ... کمی باهاش حرف زدم ...
حوصله ی رعنا داشت سر می رفت ... اما من دلم نمی اومد گوشی رو قطع کنم ...
رعنا هی پشت سر هم می گفت : زود باش ؛؛ سارا ,, ...
وقتی حرفم با مهسا تموم شد ، گفتم : رعنا تو از زندگی مهسا خبر داری ؟
گفت : نه نمی دونم ... مگه چی شده ؟
گفتم : یکی داره مهسا رو آزار میده حالا کیه نمی دونم ...
دختره طفلک خیلی داره عذاب می کشه ...
گفت : آخیش بمیرم الهی چرا ؟ فکر نکنم سینا ، مهتاب و شرف خیلی هواشو دارن . مجید و شیدا هم همینطور .. .نمی دونم به خدا .....
من داشتم شماره ی سارا رو می گرفتم ...
گفتم : سارا جان آمادگی داری بیایم دنبالت با رعنا بریم بیرون شام بخوریم ؟
گفت : وای سینا راست میگی ؟ من چی بپوشم ... بد نباشه ...
گفتم : رعنا پیش منه آبرو ریزی نکن داره صداتو می شنوه ...
گفت : سلام رعنا جون ... خیلی خوشحال میشم شما رو ببینم الان حاضر میشم ...
رعنا سرشو آورد جلو و گفت : سلام ,, من با شما قبلا آشنا شدم ...
سینا همش از شما حرف می زنه ... حاضر شو داریم میایم ...
ناهید گلکار