خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول


    این تو ( مهسا ) :
    قلبم از دیدن سینا ، که داشت برای خواستگاری رعنا میومد ، به درد اومده بود وقتی بهش نگاه می کردم می فهمیدم بیشتر از اونچه که فکر می کردم دوستش دارم ...

    عاشقش بودم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ...

    من در تمام مدتی که رعنا آماده می شد کنارش بودم و معنای " دلم خون شد " رو توی وجودم احساس کردم ...

    با حسرت به اون نگاه می کردم و سعی داشتم بهش نزدیک بشم تا شاید اینطوری از سینا دور نشم ...

    شاید درستش این بود که خودمو کنار می کشیدم تا این عشق رو فراموش کنم اما دلم نمی خواست این کارو بکنم ...

    سینا اومد ولی اصلا خوشحال نبود اونم یک جورایی مثل من بغض داشت ...

    با خودم فکر می کردم نکنه اتفاقی بین اونا افتاده که با این عجله تصمیم به ازدواج گرفتن ... با این که می دونستم دیگه امیدی برای من نیست حاضر نبودم دل از سینا بکنم . مرتب تکرار می کردم مهسا زود باش تا دیر نشده بهش بگو ...

    سینا با همون دسته گل اومد و به من سلام کرد و پرسید چرا ناراحتم ؟ ...

    از این سوال پیدا بود که نسبت به من بی توجه نیست ...

    دلم می خواست خودم رو به آغوشش بندازم و گریه کنم و بهش بگم دوستش دارم ، خیلی زیاد ...

    شاید اگر می دونست موضوع فرق می کرد ...

    تمام اون شب هم سینا صورتش از هم باز نشد ، وقتی دور هم نشستن تا در مورد عروسی صحبت کنن من یاد روز خواستگاری مجید افتادم که حتی جرات نکردیم یک کلمه حرف بزنیم ، ولی سینا با شجاعت خودش از رعنا خواستگاری کرد و اصرار داشت که زود تر عقد کنن ...

    دیگه یقین کردم باید اونا دسته گلی به آب داده باشن وگرنه چرا اینقدر عجله می کنن ؟

    و بیشتر مطمئن شدم  وقتی قرار اونا برای عقد همون شنبه تعین شد ...

    احساس می کردم پوست بدنم داره می سوزه ...

    با عجله رفتم به دستشویی داشتم بالا میاوردم ، صورتم رو شستم و های و های گریه کردم و ساعتی کنار دستشویی خم موندم حتی دلم نمی خواست سرم رو راست بگیرم ... باز دلم می خواست بمیرم ...

    چرا خدا منو اینقدر بدبخت آفریده بود ؟؟

    وقتی برگشتم هیچکس متوجه ی غیبت طولانی من نشد حتی خواهر و برادر خودم ...

    اون شب مرکز توجه رعنا بود ... اون همیشه همه چیز داشت ...

    با خودم گفتم : خدایا میگن تو عادلی ، پس چرا درست قسمت نمی کنی ؟

    من با روزگار تلخی که توی یک مدرسه و با اون همه زجر بزرگ شدم و رعنا در ناز و نعمت ؟

    و حالا حق من نبود به تنها کسی که دوست داشتم برسم ؟ باید اونم می دادی به رعنا ؟




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان