داستان این من و این تو
قسمت بیست و یکم
بخش سوم
روز شنبه من از صبح رفتم به کمک رعنا و مهتاب ... ولی این ظاهر قضیه بود ... خدا می دونه توی دل من چی می گذشت ...
رعنا با اون لباس سفید عروسی و آرایش ساده ای که داشت بی نظیر شده بود ...
من نمی تونستم با اون مقایسه بشم ، خیلی از من بهتر بود و این انکارناپذیر بود ...
خودم رو کنترل می کردم تا هر چی بیشتر به اونا نزدیک بشم ... ولی اغلب چشمم پر از اشک بود ...
خطبه خونده شد و سینا در حالی که به صورت رعنا با عشق نگاه می کرد گفت : بله ...
زانوهام سست شد و احساس کردم وجودم از هر چیزی تهی شده ... نشستم روی یک صندلی تا زمین نخورم ...
و تنها کاری که کردم این بود که کنار سینا بایستم و سه تایی عکس بگیریم ... می خواستم حتی برای یک بار هم که شده کنار اون باشم ...
ولی دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم به اتاق مهتاب ...
در اتاق نیمه باز بود که دیدم صدای سینا میاد داشت به رعنا می گفت : بده به خدا ... نکن رعنا ... شیطونی نکن ... الان برامون حرف در میارن ... بیا برگردیم وقت زیاد داریم ...
من گوش هام رو تیز کردم اونا با هم رفتن توی اتاق بغلی همین طور که رعنا قربون صدقه ی سینا می رفت ... قلب من رو آتیش می زد ... دلم داشت می ترکید و فقط اشک میریختم...
تا اونا دست در کمر هم از اتاق بیرون اومدن و رفتن . من لای در ایستادم و لرزیدم ...
درست مثل اینکه سینا شوهر من بود و حالا مچ اون رو با زن دیگه ای گرفته بودم ...
صدای خداحافظی میومد ... بازم کسی متوجه ی نبودن من نشد و هر بار که این اتفاق میفتاد خودم رو پشت اون تشت می دیدم و منتظر که بابام از در خونه بره بیرون ...
و حالا داشتم به خداحافظی سینا و خانوادش گوش می کردم ...
وقتی همه رفتن از اتاق اومدم بیرون که برم خونه ی خودمون دیگه طاقتم تموم شده بود ...
آخه چرا کسی منو نمی دید ؟؟ ...
ناهید گلکار