داستان این من و این تو
قسمت بیست و یکم
بخش چهارم
رفتم از رعنا خداحافظی کنم که با مجید و شیدا برم ... که دیدم دوباره رنگ به صورت نداره داشت از جاش که بلند می شد ، تعادلش رو از دست داد .
پرویز خان رفت جلو تا ببینه چی شده ولی رعنا از حال رفت و داشت می خورد زمین ، فورا اونو بغل زد و فریاد کشید : شرف بدو ! ماشین رو بیار ...
همه دستپاچه شده بودن ، شرف خان ماشین رو آورد دم پله نسرین خانم و شیدا گریه می کردن ولی واقعا رعنا از هوش رفته بود و شرف و پرویز خان اونو بردن ...
نسرین خانم و مهتاب هم پشت سرش ، من و مجید و شیدا هم دنبال اونا رفتیم بیمارستان ...
وقتی ما رسیدیم رعنا رو برده بودن به بخش مراقبت های ویژه نمی دونم چرا ؟ یعنی اون حالش اینقدر بد بود ؟
پرویز خان هر وقت نگاهش به من میفتاد با اعتراض می گفت : شما برین احتیاجی نیست کسی اینجا باشه ...
ولی من می خواستم باشم .می دونستم بالاخره سینا میاد ... شاید به نظر احمقانه باشه ولی دست خودم نبود فقط به نگاه کردن اون حتی از دور راضی بودم ...
نسرین خانم اومد از اتاق بیرون و خبر داد که رعنا حالش بهتره ولی پرویز خان اصلا خوشحال نشد ...
تا بالاخره سینا اومد اون چنان آشفته و نگران بود که اصلا هیچکس رو ندید . پرویز خان تا چشمش افتاد به سینا مثل بچه ها گریه کرد و سینا با عجله رفت تو اتاق از لای در نگاه کردم سینا ، رعنا رو بغل کرد و سر و روی اونو بوسید و بعد محکم همدیگر رو در آغوش گرفتن ...
آه عمیقی از دلم بیرون اومد آهسته از کنار دیوار ، با سری کج رفتم ...
از همون جلوی بیمارستان تاکسی گرفتم و خودم رو رسوندم به خونه ...
مامان منتظر من بود تا چشمش به من افتاد دستپاچه شد و گفت : خاک عالم تو سرم چی شدی مادر ؟ مگه تو عروسی نبودی ؟
ناهید گلکار