خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۶/۱/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم



    رعنا کمی بدحال بود من احساس می کردم داره خودشو کنترل می کنه که من ناراحت نشم .

    زود رفت به رختخواب به محض اینکه کنارش خوابیدم خودشو مثل یک بچه لوس کرد و اومد تو بغل من و سرشو گذاشت روی سینه ام و دستهاشو دور من حلقه کرد و گفت : سینا دوستت دارم خیلی عاشق تو هستم ...
    نکنه یک وقت منو ول کنی؟ یا بهم خیانت کنی ؟ ...
    گفتم : از این حرفا نزن ... منم عاشق توام و بهت قول میدم هرگز بهت خیانت نمی کنم ، قول میدم . چرا زن ها همه اینطوری فکر می کنن از بس این حرف رو می زنن مردا فکر می کنن دارن شق القمر می کنن که خیانت نکنن ...
    خوب هر کسی باید به همسر خودش وفادار باشه ... خودت می دونی که آدم این کارا نیستم .
    پس دیگه این حرف رو به من نزن ، دوست ندارم ...
    گفت : راست میگی ولی من چشمم ترسیده ... دیدی پوری اصلا نیومد ، چسبیده به اون خونه و خوشحاله که منو بیرون کرده و همه چیز رو صاحب شده ؟
    گفتم : مهم نیست ما برای خودمون زندگی درست می کنیم از اونم بهتر ...
    راستی رعنا دکتر زنگ زده و گفته فردا باید بریم بیمارستان می خوان باز ازت آزمایش بگیرن ...
    پرسید : یک چیزی ازت بپرسم راستشو میگی ؟

    گفتم : حتما بپرس ...
    گفت : بهم بگو من چه مریضی دارم ؟
    گفتم : نمی دونم فردا دکتر باهات حرف می زنه ...
    گفت : سینا جان من متوجه همه چیز هستم ... تو فکر می کنی من نمی دونم که مسئله ی مهمی پیش اومده ... ولی نمی خوام بدونم ...
    می ترسم و دارم سعی می کنم زندگی عادی داشته باشم ولی من دیدم که دکتر همون روز ازت خواست معالجه رو عقب نندازی می دونم که یک چیزایی می دونی و داری به من دروغ میگی ...
    ولی من از این دروغ تو ناراحت نمیشم چون از راستش می ترسم ...
    یک لحظه بغض کردم و محکم بغلش کردم دیگه حرفی نزدم اونم چیزی نگفت ...

    و اونقدر به همون حالت موندیم تا خوابمون برد ...
    وقتی صبح بیدار شدم ... رعنا هنوز همون طور در آغوش من بود ... ولی رنگ پریده و بی حال ...
    از جا پریدم ، اون بیهوش بود حالا از کی نمی دونستم . ای نفرین به من ...
    داد زدم : مامان ...مامان ... سارا ...

    و با عجله لباس پوشیدم ...
    هر دو سراسیمه اومدن ...

    مامان که زود به گریه افتاد و شروع کرد به دعا خوندن ... و سارا کمکم کرد تا اونو گذاشتم توی ماشین و با سرعت رفتیم بیمارستان  ...
    توی راه اول به نسرین خانم زنگ زدم و خبر دادم و بعد به پرویز خان که رفته بود کیش زنگ زدم ...
    فورا رعنا رو بستری کردن ...

    اون توی راه به هوش اومده بود ولی قوت حرکت نداشت و من می دونستم که باید مدتی همون جا بمونه ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان