داستان این من و این تو
قسمت بیست و هفتم
بخش پنجم
حال رعنا رو به بهبودی بود و من اون شب رو پیشش موندم و ژیلا خانم رو فرستادم خونه تا یک کم استراحت کنه ... وقتی اون خوابید کنار نشستم و ساعتی بهش نگاه کردم ... از دیدن اون سیر نمی شدم ...
یک هفته گذشت ؛ کار پرویز خان و پوری به جایی نرسید .
رعنا باید مرخص می شد ... و هنوز ما تصمیم نگرفته بودیم کجا بریم ...
پرویز خان اصرار می کرد که اونا رو با خودش ببره خونه ی خودشون ولی ژیلا خانم موافقت نمی کرد رعنا هم راضی نبود ...
منم نمی تونستم همه ی اونا رو ببرم خونه ی بابام ... اصلا جای اونا نبود ...
بالاخره پرویز خان که از راضی کردن ژیلا خانم به خونه اش ناامید شد ... افتاد دنبال خونه تا جای راحتی برای اونا پیدا کنه ... پس موقتی همه رفتن خونه ی نسرین خانم ...
در حالی که من می دونستم این طور نمیتونم رعنا رو خوب ببینم ... و ازش دور می شدم ... برای همین منم به پرویز خان کمک می کردم تا یک جای مناسبی پیدا کنیم ....
حال رعنا خوب بود و دکتر گفته بود می تونه با به دست آوردن نیرو و وزن بدنش ، زندگی عادی رو دنبال کنه و من شاکر خداوند بودم که دعاهای منو مستجاب کرد و اونو به من بخشید ...
تا اون موقع پسر پوری پیش نسرین خانم بود ....
اون بچه با دیدن رعنا خودشو انداخت تو بغل اون مثل اینکه دلش خیلی برای اون تنگ شده بود و هم اینکه از مادرش دور بود ... به رعنا پناه آورده بود .
دلم برای اون بچه هم می سوخت ...
دو روزی بود که رعنا از بیمارستان مرخص شده بود ..
من تو شرکت کار داشتم و پرویز خان رفته بود تا خونه ای که بهش معرفی کردن رو ببینه ... تلفنم زنگ خورد ..
ژیلا خانم بود ... با گریه گفت : اگر میشه زود بیا اینجا نمی خوام به پرویز زنگ بزنم ... تو بیا باهات کار دارم ... پرسیدم : حال رعنا بد شده ؟
گفت : نه زیاد ، تو رو خدا سینا ازم نپرس زود بیا ...
با عجله پیام رو صدا کردم . اون پسر خوب و کاری بود شرکت رو بهش سپردم و با سرعت رفتم به خونه ی نسرین خانم .
حتم داشتم اتفاقی افتاده که اون موقع روز منو خواسته ....
ناهید گلکار