خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۷:۳۶   ۱۳۹۶/۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی ام

    بخش پنجم



    تا رعنا حالش بهتر شد و بردنش خونه ی نسرین خانم ...

    و من خیالم راحت شده بود که حال اون رو به بهبوده ...
    چند روز بعد مهتاب اومد به ما سر بزنه ... پرسیدم : رعنا خوبه ؟
    گفت : نه بابا مگه اون زن پرویز خان میذاره ... دوباره اومده بود خونه ی ما سر و صدا راه انداخته بود ، مامان نسرین فشارش رفته بود بالا . من فشارشو گرفتم و بهش قرص دادم می خواست کسی نفهمه که رعنا و ژیلا خانم ناراحت نشن ...

    ولی خیلی بد بوده ، من که رسیدم دیگه خبری نبود سینا هم اومده بود و رفته بود ؛ ولی هم مامان نسرین هم ژیلا خانم خیلی عصبانی بودن که چرا جواب اونو ندادن ...
    رعنا که بیدار شد همش گریه می کرد ... دلم خیلی براش سوخت .
    گفتم : آره اون روز تو بیمارستان هم هیچکدوم چیزی نگفتن ... باور کن حتی یک کلمه من تعجب کردم ... چرا چیزی بهش نمیگن ... برای همین روشو زیاد کرده . اومده بود برای چی ؟ ....
    صدای زنگ تلفن مهتاب حرف ما رو قطع کرد ... شیدا بود گفت : مهتاب جون داریم اثاث می بریم خونه ی خاله ژیلا اگر دوست داری توام بیا ، مجید و شرف هم میان ...
    گفت : آره حتما میام الان خونه ی مامانم ...
    گفت : اِ پس سلام برسون به مهسا بگو توام بیا ... زیاد ازت کار نمی کشیم ، دور هم خوش می گذره ...
    مهتاب که گوشی رو قطع کرد به من گفت : راست میگه توام بیا بریم ... چرا چند وقته نمیای دور و بر ما ؟
    گفتم : کار دارم نمی تونم . بعدم مامان تنهاست اینطوری راحت ترم ...
    گفت : تو رو خدا بیا بریم همه هستن بیا بریم کمک ... میگن خونه ی خیلی خوبی گرفتن ، دیدنیه ... بیا بریم ... پاشو دیگه ...
    مامان گفت : آره چند وقته ور دل من نشسته هیچ کجا نمیره ...

    و با خنده گفت : فکر کنم دخترم سر به راه شده ...
    خلاصه هر کاری کردم که نَرَم نشد و مهتاب منو به زور راضی کرد ...

    لباس ساده ای پوشیدم و حتی آرایش هم نکردم و رفتم ...
    کمی بعد سینا اومد ...

    من فورا سلام کردم و سرمو به کار گرم کردم ....
    تا سینا رسید پرویز خان رفت و همه ی کارای سخت گردن اون افتاد ... ولی سینا قابل تحسین بود همه کار می کرد بدون اینکه خم به ابرو بیاره ...

    و تمام وسایل رعنا رو برد تو اتاقش و یک قسمت از پذیرایی رو برای سینمای خانوادگی درست کرد ...

    بعد رفت به اتاق رعنا ... مدت زیادی اونجا بود که ژیلا خانم یک کارتون داد به من و گفت : دستت درد نکنه مهسا جان اینو بذار تو اتاق رعنا ...
    منم اونو بردم ...

    سینا با مهربونی از من پرسید : شما از دست من ناراحتی ؟
    گفتم : نه ...
    ولی متوجه شدم زیاده روی کردم اون نباید می فهمید که توی دل من چی می گذره ...

    این بود که تغییر حالت دادم و بهش کمک کردم تا اتاق رو مرتب کنه ...

    و اینم برای من خوب شد چون یاد گرفتم بتونم با اون طبیعی رفتار کنم ...
    حالا خدا رو شاهد می گیرم که از دل و جون دوست داشتم سینا با رعنا خوشحال باشه و عشقم رو توی صندوقچه ی دلم پنهون کردم و امیدوار بودم روزی به عنوان یک خاطره ازش یاد کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان