خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۱/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و چهارم

    بخش دوم



    برگشتم توی آپارتمان و گفتم : آخه اینجا چیزی نداره ,, میان چیکار کنن ؟ ...
    چهار تا تیکه بیشتر نیست فردا خودم جا به جا می کنم ...
    اومدم شماره ی شرف رو بگیرم که پرویز خان از راه رسید ... تا چشمش به من افتاد داد زد : خجالت بکش تو از من پدر بدتری ؟ غصه ات بیشتره ؟ پاره ی تن من رفته زیر خاک ؛ عوض اینکه هوای منو داشته باشی این کارارو می کنی ؟
    اثاث اون خونه رو گذاشتی برای من؟ دادم جمع کردن آوردن ... بذار برای یاس ...
    تو دیگه کی هستی ؟ ... من با این اثاث چیکار می خوام بکنم ؟
    می خواستم خونه رو خالی کنم ... دلتو بذار پیش دل من و ژیلا ... این کارا رو نکن سینا ... حالا تو داری منو دق میدی ...
    گفتم : باشه ... من رعایت کردم آخه اینا مال من نبود ...

    گفت : وسایل ژیلا و رضا رو می برم خونه ی خودمون میذارم تو انباری ، ولی بقیه رو آوردم ...
    استفاده کن حرفم نزن . تازگی خیلی روی حرف من حرف می زنی .....
    دیگه نتونستم چیزی بگم ...

    بچه ها هم از راه رسیدن شرف و مهتاب و مهسا و شیدا و مجید ...
    سمیرا و محمود هم اومدن آخه از وقتی رعنا رفته بود سیمرا روزی دوبار به یاس شیر می داد ...
    یاس ماشالله خوش خوراک بود ... با ولع هم شیر خشک می خورد هم به راحتی سینه ی سمیرا رو گرفته بود ....
    اونا اومده بودن برای شیر دادن ولی موندن و کمک کردن ...

    خلاصه خودشون هر کاری خواستن کردن ... فقط اتاق یاس رو خودم چیدم ...
    مهسا ازم پرسید می خواین من انجامش بدم ؟

    گفتم : نه اینطوری باید همش دنبال یک چیزی بگردم حواس که ندارم اگر خودم بذارم راحت ترم ...
    اون همه آدم تونستن ظرف چند ساعت کار اون خونه رو تموم کنن ...

    ولی من دلم نمی خواست سینمای خانوادگی رعنا رو بیارن ... خوب دیگه حالا اونجا بود ... و کاری نمیشد کرد ...
    چهل و پنج روز از رفتن رعنا گذشته بود و من حتی یک روزم نشده بود که سر مزارش نرم ولی اون روز به خاطر اثاث کشی نرفته بودم و انگار یک چیزی گم کردم ... و بی قرارش شدم ... احساس می کردم تنهاش گذاشتم و اون الان منتظر منه ...
    خوب می دونم شاید به نظر احمقانه بیاد شایدم خودم اینطوری دلم قرار می گرفت ... وقتی به معصومیت و پاکی ذات اون فکر می کردم دلم آتیش می گرفت ...
    از کار روزگار کسی سر در نمیاره ... نمی دونم چرا رعنا باید می موند تا یک دختر برای من باقی بذاره و به همین سادگی و آسونی بره ...

    یک روز وقتی خیلی برای رعنا نگران بودم سارا گفت : داداش جان زیاد روی این موضوع تمرکز نکن ... بهش فکر نکن و بی خیالش بشو ... این طوری بهتره ...
    من منظورشو فهمیدم ... شاید اون انرژی بد ,, رعنا رو از پا درآورده باشه پس مقصرش منم ...
    با این فکرای جور و واجور دائما خودمو سرزنش می کردم ...

    و روزها می گذشت و نه تنها من بهتر نمی شدم ، یک طوری هم آشفته تر و بی قرارتر بودم  ...
    شرف که همه ی حواسش به من بود می گفت : برو پیش یک مشاور حرف بزن تا دلت خالی بشه ...
    ولی خودم هم دلم نمی خواست از اون حالت در بیام ... با رعنا حرف می زدم احساسش می کردم و گاهی جوابی به من می داد که مطمئن می شدم این فقط از ذهن رعنا می تونه بیرون بیاد ...

    ولی بازم گاهی فکر می کردم دارم دیوونه میشم و این محاله ...
    بعضی وقت ها سرم به کاری گرم بود یک مرتبه بوی اونو احساس می کردم و بعد حضورشو ...

    ولی گاهی هم هر چی باهاش حرف می زدم متوجه می شدم که نیست ... خوب این برای من گیج کننده شده بود ...
    برای همین سر خاکش می رفتم , چون اون همیشه اونجا بود ... می گفتم و می شنیدم ... آرومم می کرد و برمی گشتم ...
    کم کم من توی اون خونه جا افتادم ولی کار مشکلی بود ...
    صبح یاس رو حاضر می کردم و می بردمش خونه ی مامان تا ساعت سه توی شرکت کار می کردم و از اونجا می رفتم گل می خریدم و می رفتم پیش رعنا ... و تا شب  می موندم ...

    بعد می رفتم خونه ی مامان گاهی همون جا می موندم و گاهی یاس رو برمی داشتم می رفتم ...

    و فردا دوباره همین بود .



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان