داستان این من و این تو
قسمت سی و هفتم
بخش اول
این من ( سینا ) :
من و پرویز خان با هم هماهنگ نکرده بودیم و هر دو که از علاقه ی یاس به ماشین خبر داشتیم براش ماشین گرفتیم ...
یاس یکی رو خودش سوار می شد یکی رو هم رامین پسر پرویز خان ، ولی همچنان دست مهسا تو دستشو بود و می دیدم که اون با صبوری با یاس راه میاد ...
آخرای شب بود ؛ ولی یاس با اینکه خیلی خوابش میومد ول کن مهسا نشده بود ...
من داشتم به رفتن فکر می کردم ولی خوب چون اون همه زحمت برای تولد یاس بود ، نمی شد مجلس رو ترک کنم ...
حرف بابا هم با پرویز خان تمومی نداشت ... بالاخره یاس تو بغل مهسا خوابش برد ... که یک دفعه صدای تنفرانگیز پوری به گوشم خورد ، اون بازم اومده بود و داشت توی حیاط سر و صدا می کرد ...
مثل اینکه قبلا سفارش کرده بودن اجازه نمی دادن بیاد تو ... فریادهای اون که با صدای بلند فحش می داد همه رو به طرف در کشید که بی شرف ها ، پست فطرت ها ...
اون مرتیکه ی زن باز رو بگین بیاد ,, من که می دونم برای چی اومده اینجا ... بهش بگو تا آبروشو نبردم بیاد بیرون ...
اون صدا و فریادها تمام وجود منو به آتیش کشید ...
مغزم داغ شد ... یاد رعنا و کتکی که از اون خورده بود و یاد روزی که بدون ملاحظه توی بیمارستان در حالی که رعنا داشت شیمی درمانی می شد افتادم ...
و وقتی یاس از خواب پرید و گریه کرد دیگه تحملم تموم شد و چیزی نفهمیدم ...
چشمم رو روی همه چیز بستم و با سرعت رفتم به طرف ایوون که تا می خوره بزنمش ...
هنوز کسی نمی دونست می خوام چیکار کنم ... که با اون سرعت رفتم بیرون و من اولین نفری بودم که به پوری رسیدم ...
زینت خانم و راننده ی آقای مظاهری جلوی اونو گرفته بودن تا نتونه بیاد تو ...
رفتم جلو در حالی که دندون هامو بهم فشار می داد م؛ چنان محکم کوبیدم توی گوشش که سه دور , دور خودش چرخید و پرت شد روی زمین ... و فریاد زدم بِبُر اون صداتو زنیکه مزخرف ...
دلم خنک نشده بود ... بازوشو گرفتم تا بلندش کنم و دوباره بزنمش که بابا و پرویز خان منو گرفتن ...
شرف و بقیه هم سعی کردن پوری رو از روی زمین بلند کنن ...
پیدا بود که اصلا همچین انتظاری از من نداشت ...
مثل دیوونه ها شده بودم می خواستم از دست اونا رها بشم و حساب اون زن رو برسم و انتقام رعنا رو ازش بگیرم ...
پوری داد می زد : کثافت عوضی ... توام مثل اون پرویز نامرد ، آشغالی ...
من حساب اون دختر رو میذارم کف دستش ... این نمایش ها رو اون درست می کنه تا اون دختره ی ( .. ) تو بغلش بگیره ... فکر کردین من نمی دونم ...
بهش بگین کاری می کنم باهاش کارستون ...
مجید و شرف اونو می کشیدن تا از خونه ببرنش بیرون و پوری توی این حال ...
کم نیاورد و شروع کرد به زدن خودش و جیغ و هوار راه انداختن ... داد می زد : منو زدن ای خدا ... منو زدن ... دارم می میرم ... گوشم کر شده ,, آی فکم ؛؛ خدا .....
پرویز خان سرش داد زد : چشمت کور ، اومدی اینجا چیکار کنی احمق ؟ ...
و برگشت تو , کتشو بر داشت و دست رامین رو گرفت , تا اون موقع شرف و مجید اونو برده بودن از حیاط بیرون ...
ناهید گلکار