داستان این من و این تو
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
همین طور که پرویز خان می خواست بره ، آقای مظاهری داد زد سرش : پرویز تموم کن این مصیبت رو ... تا با این زن زندگی می کنی حق نداری پا تو اینجا بذاری ...
پرویزخان با عجله راه افتاد و همین طور که از کنار من رد می شد گفت: خوب زودتر این کارو می کردی ... توام از این کارا بلد بودی ؟
دلم خنک شد دستت درد نکنه ...
و درمیون تعجب بقیه که فکر می کردن اون از دست من ناراحت شده ، رفت ...
راستش خودمم همچین انتظاری از خودم نداشتم ؛ اینکه دستم رو روی یک نفر دراز کنم اونم یک زن ...
خیلی از من بعید بود ... ولی کاری بود که نباید می کردم و شد و این وسط بابا بود که خیلی از دستم ناراحت شده بود و می گفت : دستت درد نکنه آقا سینا ، منو جلوی همه شرمنده کردی ...
و همینطور به جای من عذرخواهی می کرد ...
من برای اینکه از شر سرزنش های بابا خلاص بشم اونا رو گذاشتم در خونه شون و رفتم خونه ی خودم ...
سارا با من نیومد تازگی کمتر شب پیش من می موند ...
و چون فردا جمعه بود من می تونستم خودم مراقب یاس باشم اصرارش نکردم ... با اینکه از کاری که کرده بودم شرمنده بودم ولی دلم خنک شده بود و پشیمون نبودم ... و برای قانع کردن خودم هی تکرار می کردم ..که : غلط می کنه هر روز راه میفته و تن و جون بقیه رو می لرزونه ...
تا رسیدم خونه ، یاس خواب بود گذاشتم تو تختش ...
دستشو بلند کرد و گفت : مسا ... فهمیدم داره خواب می ببینه و هنوز فکر می کنه پیش مهساس ...
رفتم به رختخواب ولی خوابم نمی برد ...
اون منظره به شدت منو آزار می داد ...
ساعت از دو گذشته بود که صدای زنگ در به صدا در اومد ... از جا پریدم ... فورا حدس زدم کی ممکنه باشه ..
درو که باز کردم خودش بود پرویز خان ...
صورتش نشون نمی داد که خیلی ناراحت باشه انگار اومده بود مهمونی ...
تا درو باز کردم منو پس زد و اومد تو و پرسید : سارا اینجاس ؟
گفتم : نه بفرمایید من تنهام ...
گفت : ملافه ی تمیز داری ؟ خیلی خسته ام می خوام بخوابم ...
گفتم : ببخشید کار بدی کردم ولی قسم می خورم به خاطر رعنا بود یاد اون افتادم ... کار بدی کردم ولی دروغ نمیگم پشیمون نیستم ...
حاضرم هر چی دلتون می خواد به من بگین .
ناهید گلکار