داستان این من و این تو
قسمت سی و هفتم
بخش سوم
گفت : ول کن بابا اگر روزی یک بار یاد رعنا بیفتی و اونو بزنی من ککم نمی گزه ... حقشه ...
دلش از اینجا سوخته بود که دعوت نداشت کسی آدم حسابش نمی کنه ... پررو و بی حیاس ... می خواد بیاد تو فامیل ...
آخه بگو احمق ، فامیل من برادرمه که زنش خواهر ژیلاس حالا من به تو بگم بیا,, تو چطوری روت میشه پاتو بذاری تو خونه ی اون ...
از جانب من وکیلی هر وقت دلت از هر کس پر بود برو پوری رو بزن ؛ لیاقتش همینه ... همین جور داشت داد و هوار می کرد زدم بیرون ...
خفه نمی شه ... خسته ام نمی شه ...پدرم رو داره در میاره ... الان جلوی توس من چیکار می کنم ؟ ...
براش فرقی نداره ... بهش میگم بنویس به من بگو چی دقیقا ازم می خوای که من همون کارو بکنم ، بازم راضی نمیشه ... میگه ازت دق دارم ... خوب پس چه فرقی می کنه ...
چند روز برم با یکی عشق و حال که بهتره ... ما که جنگ و دعوا داریم ...
گفتم : به هر حال من نباید این کارو می کردم ...
گفت : یک دفعه هم که پشت من در اومدی جا زدی ؟ برو برام ملافه بیار .....
و تند و تند لباسشو در آورد و رفت یاس رو بوسید ... برگشت و با قیافه ای مظلومانه گفت : سینا خیلی ازش بدم میاد ... دارم ازش منتفر میشم ...
اینو گفت و خودشو پرت کرد توی تخت و چند دقیقه بعد خور و پفش بلند شد ....
باورم نمی شد که اون اینقدر زود خوابش برده باشه ... طوری راحت خوابیده بود که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده ...
یاس صبح زود از خواب بیدار شد ... اولین چیزی که می گفت اسم من بود ... بابایی ؟
اگر من جواب نمی دادم می گفت سینا ؟
و من عاشق اون لحظه بودم که اسمم رو از زبون اون بشنوم ...
طبق معمول عوضش کردم و صورتشو شستم و رفتم تا براش شیر بیارم ....
یاس طبق عادتش رفت سراغ سارا ... ولی پرویز خان رو دید ذوق زده دستهاشو بلند کرد و زد روی سینه ی اون ... بابا ... بابا ...
و قبل از اینکه من برسم ، بیدارش کرده بود و اونم همون جور خوابالو کشیدش بالا روی تخت و نشوند روی شکمش و قربون صدقه اش رفت ....
ناهید گلکار