داستان این من و این تو
قسمت سی و هفتم
بخش چهارم
من صبحانه رو آماده کردم و پرویز خان اومد سر میز که تلفن من زنگ خورد ...
گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام شرف جان چی شده سر صبح ؟
پرسید : عمو اونجاس ؟
گفتم : آره برای چی ؟
گفت : ای بابا چرا گوشیش خاموشه ؟ ... پوری شهر رو زیر رو کرده . می خواد پیداش کنه ... بده باهاش حرف بزنم ...
پرویز خان گوشی رو گرفت و گفت : هان چیه ؟ باز چه غلطی کرده ... نه ولش کن بهش محل نذار ... متوجه شدی ؟ ... بیا ولی مراقب باش تعقیبت نکنه اون از این کارا خیلی می کنه ... نه بابا ؛؛ ولش کن ، تلفنم رو روشن نمی کنم ببینم چه غلطی می کنه .. .
باید تکلیفشو این بار روشن کنم ... اصلا فردا میرم کیش ... یک مدت منو نبینه حالش جا میاد ... دیوونه اس زنیکه ی احمق ... تو کی میای ؟ باشه ... مواظب باشی دنبال خودت نیاریش اینجا ... تنها جایی که بلد نیست همینجاس ...
گوشی رو قطع کرد و به من گفت : ولی فکر کنم اگرم بلد بود از ترس تو جرات نمی کرد بیاد ، خوب ازش زهر چشم گرفتی ... اصلا یک مدت همین جا می مونم ...
شرف گفته بود میاد نمی دونستم ناهار می مونه یا نه ... برای همین زنگ زدم و ازش پرسیدم : ناهار میای ؟
می خوام آبگوشت بار کنم ...
گفت : می خواستم سر بزنم ولی مهتاب و شیدا رو هم میگم بیان آبگوشت بخوریم ... زیاد درست کن ...
بچه ها باز خونه ی ما جمع شده بودن و نقل حرفاشون پوری بود اون شبونه هم رفته بود در خونه ی شیدا و هم پاشنه تلفن شرف رو برداشته بود ...
یاس اون وسط خوشحال بود که عموها دورش جمع شدن و اون می تونه همش بازی کنه ...
بعد از ناهار شرف و پرویز خان دراز کشیده بودن که صدای زنگ تلفن مجید اومد ...
ناهید گلکار