داستان این من و این تو
قسمت سی و هفتم
بخش پنجم
گوشی رو جواب داد ... از جاش پرید و پرسید : چی شده مهسا ؟
گریه نکن بفهمم چه اتفاقی افتاده ... چی ؟ اونجا رو از کجا پیدا کرده ؟ ای داد بیداد ...
باشه تو مراقبش باش من الان میام ... به منیر زنگ زدی ؟ باشه ... باشه ... الان چطوره ؟ خیلی خوب اومدم ...
گوشی رو قطع کرد ... در حالی که عصبانی و پریشون شده بود گفت : ای بابا پوری خانم خونه ی ما رو از کجا پیدا کرده ؟ ... رفته در خونه ی ما و سر و صدا کرده مثل اینکه مهسا رو هم زده و بهش تهمت زده که با پرویز خان رابطه داره ...
مامانم هم ترسیده راست باشه با مهسا دعوا کرده و حالش بد شده ... من میرم ...
مهتاب هم دنبالش راه افتاد ...
شرف گفت : صبر کن ما هم بیایم ... مامان حرف ما رو بهتر قبول می کنه همه با هم براش توضیح میدیم ، نگران نباش داداش ...
یک مرتبه پرویز خان به من گفت : توام اگر می خوای بری برو من مراقب یاس هستم ....
من که همچین قصدی نداشتم ... اصلا دلیلی نداشت که من برم ؛ گفتم : نه بابا یک مسئله ی خانوادگیه ، من چرا برم ؟ ... شما برو بهتره ...
گفت : نه گندشو در آورده الاغ ... من برم چی بگم ؟
اونا که رفتن پرویز خان حاضر شد که بره خونه خودش ...
گفتم : تو رو خدا نرین ، صبر کنین شرف بیاد با اون برین ... اینطوری کار دست خودتون میدین ...
گفت : یادته دیشب از یک دختری حرف می زد ...
وقتی خونه هم که رفتیم همش همینو می گفت من جدی نگرفتم اصلا فکرشم نمی کردم ... اون فکر کرده من با مهسا رابطه دارم ... واقعا که ... بگو آخه عوضی اون همسن رعنا بود ، یعنی من اینقدر پست شدم ؟ ...
دختر بیچاره , من یک سال بود اونو ندیده بودم ... حالا می فهمم دیشب می گفت از شرکت رفته و کار نمی کنه و بهش حقوق میدی ...
من نفهمیدم کی رو میگه ... خدایا به خیر بگذرون ... این زن آخر یک مصیبتی درست می کنه ...
و رفت .
روز خسته کننده و عذاب آوری بود و چون مهمون داشتم نتونستم برم سر خاک رعنا ... دلم به شدت گرفته بود ...
و از طرفی به فکر مهسا بودم که الان چه حالی داره ...
از اینکه فهمیدم اونم زده ، از کاری که شب قبل کرده بودم راضی شدم ...
یاس تنها شده بود و بهانه می گرفت ...
اونم خسته بود گذاشتمش تو تختش تا یکم بخوابه ... و خودم منتظر موندم تا شرف زنگ بزنه و از مادر مجید یک خبری به من بده ....
ناهید گلکار