خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول




    این تو ( مهسا ) :
    تمام مدتی که سینا و بقیه با پوری درگیر بودن ؛ من یاس رو از معرکه دور کردم تا صدای اونا رو نشنوه ...
    ولی وقتی پرویز خان و پوری خانم رفتن ...
    شنیدم که سینا زده تو گوش پوری ... و اونم خیلی فحش داده و رفته ... دیگه حال کسی خوب نبود ...
    پدر سینا داشت بدون ملاحظه اونو سرزنش می کرد و از همه به خصوص آقای مظاهری عذرخواهی می کرد ... ( آقای مظاهری مرد ساکت و آرومی بود که حدود پانزده سال از نسرین خانم بزرگتر بود زیاد تو مجلس ها نمی موند و همیشه اون بالای اتاق می نشست و به حرف بقیه گوش می داد ولی طوری نگاه می کرد که آدم ازش می ترسید ... در حالی که مهتاب می گفت اون مهربون ترین آدمیه که تو عمرش دیده )

    با وجود اوضاعی که پیش اومد ... مجید به من گفت : ما داریم می ریم بیا تو هم برسونیم  ...

    زود یاس رو دادم بغل سارا و حاضر شدم با اونا رفتم ...
    ولی رفتار یاس ذهن منو به خودش مشغول کرده بود ...
    چرا اون بچه اینقدر به من علاقه نشون می داد ؟ هیچ دلیل خاصی پیدا نمی کردم ...
    فردا نزدیک ظهر بود که صدای زنگ در اومد می دونستم که مهتاب و شیدا خونه ی سینا هستن پس حدس زدم منیره باشه ...
    ولی چرا بی خبر اومده بود ؟

    درو باز کردم و می خواستم بگم چه عجب یاد ما افتادین که دیدم پوری خانم پشت دره ؛ گفتم : سلام ...

    و نگاهش کردم ، جواب سلام منو نداد و با عصبانیت گفت : کجاست ؟ ...
    خوب خونه ی ما انتهای پارگینک یک آپارتمان بود ... به محض کوچکترین سر و صدا همه می ریختن پایین ... برای همین با شناختی که از اون داشتم گفتم : بفرمایید تو ...
    چون فکر می کردم اصلا ربطی به من نداره که اون بخواد با من دعوا کنه ... شاید می خواد حرفی بزنه ... خوب میگه و میره ؛ پرسیدم : چی کجاست ؟ ...
    مامان داشت غذا رو می کشید ... اون تا حالا پوری رو ندیده بود ... اومد جلو و گفت : کیه مهسا ؟

    پوری رو آوردم تو و درو بستم ...

    مامان نگاهی به اون انداخت و گفت :  خوش اومدین ... هاج و واج بود و نمی دونست که اون کیه ...
    همین طور که پوری به دور و برخونه ی ما نگاه می کرد ، گفتم : ایشون خانم پرویز خان هستن ...

    مامان گفت : راستی ؟ خیلی خوش اومدین صفا آوردین ... بفرمایید بشینین ...

    ولی اون رفت و در اتاق مامان رو باز کرد و بعدم سرک کشید تو اتاق من و گفت : کجاست ؟

    پرسیدم : کی کجاست ؟
    گفت : خودتو به کوچه ی علی چپ نزن ... بگو الان کجاست ؟ ... پس تو اینجا زندگی می کنی ؟ برای همین رفتی بغل پرویز خوابیدی ...
    منو میگی یک مرتبه به خودم اومدم که وای با کی طرف شدم ... فقط تو دلم گفتم خدایا به خیر بگذرون ...
    گفتم : پوری خانم من این توهین شما رو نشنیده می گیرم ... و ازتون خواهش می کنم مراقب حرفتون باشین ... من اهل این حرفا نیستم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۹/۱/۱۳۹۶   ۱۵:۲۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان