داستان این من و این تو
قسمت سی و هشتم
بخش سوم
گفت : راستشو بگو ... بیچاره زنه داشت می مرد ... مرض که نداره بیاد در خونه ی ما به تو تهمت بزنه ؛ که چی بشه ؟ اگر یک چیزی نبود که اون آبروی خودشو نمی برد ...
گفتم : وای مامان تو رو خدا صبر کن من برات توضیح بدم ....
گفت : توضیح بده ولی راستشو ,, بگو ببینم چه غلطی کردی ؟ ... می کشمت به خدا ... خونت برای من حلال شد ... من اینطور دختری تربیت نکردم ... زحمت کشیدم پول حلال در بیارم که تو حرامش کنی ؟ ... وای مادر ، کمکم کن چه مصیبتی ؟ ای خدا ... آبروی منو بردی ؛ آبروی مهتاب و مجید رو هم بردی ...
داد زدم : بسه دیگه,, آخه شما چرا باور می کنین من همچین کاری کرده باشم ؟ منو نمی شناسی ؟ تا الان کوچکترین خطایی از من دیدی که فکر می کنی با مرد زن دار رابطه دارم ؟ ...
گفت : اون شب ها که می رفتی ... وای خدا نه ...
گفتم : مامان جان خودت صد بار زنگ نمی زدی ؟ با هما حرف نمی زدی ؟ من خونه ی هما بودم اون شوهرش شب کاره ... خونه نیست ...
و گریه افتادم ... و گفتم : ازتون توقع نداشتم ... حتی نباید به من شک می کردی چه برسه خودتم به من تهمت بزنی ....
مامان دستشو گذاشت روی قلبش و به نفس نفس افتاد ... و خیس عرق شد و نشست روی زمین ...
سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم : به جون خودت قسم اون زن دیوونه است ، تو رو خدا خودتو ناراحت نکن آروم باش تا برات توضیح بدم ... تو رو خدا مامان حرف بزن ...
اون نمی تونست نفس بکشه و حالش بد بود ... با عجله گوشی رو برداشتم و به منیره زنگ زدم و با گریه گفتم : مامان حالش بده ، زود خودتو برسون ...
و بعدم به مجید زنگ زدم ... سوال پیچم کرد که : چرا اینطوری شده ؟
مجبور شدم بهش بگم که پوری اومده بود خونه ی ما و خلاصه یک چیزایی بهش گفتم ...
گوشی رو که قطع کردم منیره زنگ زد ...
پرسید : بگو چه علائمی داره تا اگر چیزی لازمه بگیرم بیارم ... منم حالت مامان رو براش گفتم ...
یک ربعی طول کشید تا منیره و مجتبی رسیدن تا اون موقع مامان یکم نفسش بهتر شده بود ولی هنوز درست نمی تونست نفس بکشه ...
منیره اونو معاینه کرد و به مجتبی گفت : توام یک نگاهی بکن ...
اون گوشی گذاشت روی قلب مامان و گفت : نه خدا رو شکر ... ولی بازم باید ببریمشون بیمارستان تا یک چک کامل بکنه ...
ناهید گلکار