خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم




    ولی شرف ول کن نبود و همش در این مورد شوخی می کرد ...
    که باریکلا مهسا خانم چیکار می کنی آدرس خونه رو همه بلدن ... سینا , پوری ....

    و همه می خندیدن ...
    یک ساعتی طول کشید تا سینا هم اومد ...
    مامان با اومدن اون از جاش بلند شد و نشست ... در حالی که معلوم بود حالش هنوز خوب نشده ...

    یاس با دیدن من پرواز کرد و خودشو دوباره انداخت تو بغل من ...
    بچه ها داشتن برای سینا تعریف می کردن که جریان چیه ؛ من یاس رو بردم تو اتاقم و یک دونه خرس کوچیک داشتم دادم بهش تا بازی کنه ...
    اونو بغل کرد و از اتاق اومد بیرون ... و به همه نشون می داد ...

    شرف از سینا پرسید : تو اینجا رو از کجا بلد بودی ؟ من حالا به تو مشکوک شدم ...
    سینا خندید و گفت : شوخی نکن ؛ زشته جلوی حاج خانم ... وقتی رعنا مریض بود کلید شرکت رو آوردم دادم به مهسا خانم ... یک بارم با رعنا ایشون رو رسوندیم ...
    شرف گفت : ولی پس چرا سرخ شدی ؟
    گفت : تو رو خدا شوخی نکن ... یک حرف دیگه بزن ...

    منیره و مهتاب میوه و چایی آوردن ... و اونا در مورد این ماجرای ناراحت کننده ، شوخی می کردن و می خندیدن ...
    داشتن حدس می زدن اون شب به پرویز خان چه خواهد گذشت ...

    واقعا با اومدن یاس و شوخی های بچه ها  من حالم بهتر شد ...
    ولی نمی دونم از اومدن سینا چه حسی داشتم ...
    برای من عجیب بود که اون هیجان سابق رو نداشتم و خیلی به این مسئله فکر نمی کردم ...

    شاید اگر یک روز تصورش رو هم می کردم که اون توی خونه ی ما نشسته باشه قلبم از کار می ایستاد ولی در اون زمان فقط تو فکر این بودم که به یاس خوش بگذره ....

    تو خونه ی ما یک دست مبل بیشتر نبود و همه درست جا نمی شدن ... ولی اونا برای اینکه حال منو و مامان بهتر بشه همون جا موندن , مجید ساندویچ سفارش داد ولی می دونستم که یاس نمی تونه اونو بخوره یک تکه مرغ انداختم توی قابلمه و با آبش کته درست کردم و یواشکی به مهتاب گفتم : بگو تو درست کردی ... اینطوری بهتره ...

    و من برای اولین بار جرات کردم خیلی عادی با سینا حرف بزنم ... بدون اینکه استرس داشته باشم ...
    سینا سرگرم حرف زدن بود من شام یاس رو دادم ... و بساط شام را روی اوپن چیدم تا همه شام بخورن و موقعی که یاس خوابش گرفت اونو بردم تو اتاقم و گذاشتم روی پام و خوابوندم ...
    مثل اینکه به این کار عادت داشت و چون خیلی خسته شده بود بلافاصله خوابید ...
    سینا تا متوجه شد که یاس خوابیده بلند شد و گفت : باید برم ...
    شرف گفت : ضد حال نزن ، حالا که یاس خوابه ...
    گفت : اگر خوابش سنگین بشه و تکونش بدم بدخواب میشه باید برم ... خدا رو شکر شماها هم بچه دار شدین و از این به بعد منو درک می کنین ...

    و از من پرسید : میشه برم بغلش کنم ؟ اشکالی نداره ؟
     گفتم : البته که نه بفرمایید ...

    و رفت تو اتاق من و یاس رو بلند کرد و خداحافظی کرد و رفت ...
    من رفتم بدرقه اش و وقتی ماشین رو روشن کرد و رفت ؛ یاد حرف هما افتادم ...

    اون می گفت : دنیا جای عجیبه ... گاهی بازی های بدی با ما می کنه ...

    و من احساس کردم در یک جریان تازه افتادم ...
    این حس سراپای وجودم رو گرفت ... ولی خیلی زود به خودم اومدم و با خودم گفتم مهسا به عقب برنگرد ... این فقط یک اتفاق ساده است همین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان