داستان این من و این تو
قسمت سی و هشتم
بخش پنجم
ولی شرف ول کن نبود و همش در این مورد شوخی می کرد ...
که باریکلا مهسا خانم چیکار می کنی آدرس خونه رو همه بلدن ... سینا , پوری ....
و همه می خندیدن ...
یک ساعتی طول کشید تا سینا هم اومد ...
مامان با اومدن اون از جاش بلند شد و نشست ... در حالی که معلوم بود حالش هنوز خوب نشده ...
یاس با دیدن من پرواز کرد و خودشو دوباره انداخت تو بغل من ...
بچه ها داشتن برای سینا تعریف می کردن که جریان چیه ؛ من یاس رو بردم تو اتاقم و یک دونه خرس کوچیک داشتم دادم بهش تا بازی کنه ...
اونو بغل کرد و از اتاق اومد بیرون ... و به همه نشون می داد ...
شرف از سینا پرسید : تو اینجا رو از کجا بلد بودی ؟ من حالا به تو مشکوک شدم ...
سینا خندید و گفت : شوخی نکن ؛ زشته جلوی حاج خانم ... وقتی رعنا مریض بود کلید شرکت رو آوردم دادم به مهسا خانم ... یک بارم با رعنا ایشون رو رسوندیم ...
شرف گفت : ولی پس چرا سرخ شدی ؟
گفت : تو رو خدا شوخی نکن ... یک حرف دیگه بزن ...
منیره و مهتاب میوه و چایی آوردن ... و اونا در مورد این ماجرای ناراحت کننده ، شوخی می کردن و می خندیدن ...
داشتن حدس می زدن اون شب به پرویز خان چه خواهد گذشت ...
واقعا با اومدن یاس و شوخی های بچه ها من حالم بهتر شد ...
ولی نمی دونم از اومدن سینا چه حسی داشتم ...
برای من عجیب بود که اون هیجان سابق رو نداشتم و خیلی به این مسئله فکر نمی کردم ...
شاید اگر یک روز تصورش رو هم می کردم که اون توی خونه ی ما نشسته باشه قلبم از کار می ایستاد ولی در اون زمان فقط تو فکر این بودم که به یاس خوش بگذره ....
تو خونه ی ما یک دست مبل بیشتر نبود و همه درست جا نمی شدن ... ولی اونا برای اینکه حال منو و مامان بهتر بشه همون جا موندن , مجید ساندویچ سفارش داد ولی می دونستم که یاس نمی تونه اونو بخوره یک تکه مرغ انداختم توی قابلمه و با آبش کته درست کردم و یواشکی به مهتاب گفتم : بگو تو درست کردی ... اینطوری بهتره ...
و من برای اولین بار جرات کردم خیلی عادی با سینا حرف بزنم ... بدون اینکه استرس داشته باشم ...
سینا سرگرم حرف زدن بود من شام یاس رو دادم ... و بساط شام را روی اوپن چیدم تا همه شام بخورن و موقعی که یاس خوابش گرفت اونو بردم تو اتاقم و گذاشتم روی پام و خوابوندم ...
مثل اینکه به این کار عادت داشت و چون خیلی خسته شده بود بلافاصله خوابید ...
سینا تا متوجه شد که یاس خوابیده بلند شد و گفت : باید برم ...
شرف گفت : ضد حال نزن ، حالا که یاس خوابه ...
گفت : اگر خوابش سنگین بشه و تکونش بدم بدخواب میشه باید برم ... خدا رو شکر شماها هم بچه دار شدین و از این به بعد منو درک می کنین ...
و از من پرسید : میشه برم بغلش کنم ؟ اشکالی نداره ؟
گفتم : البته که نه بفرمایید ...
و رفت تو اتاق من و یاس رو بلند کرد و خداحافظی کرد و رفت ...
من رفتم بدرقه اش و وقتی ماشین رو روشن کرد و رفت ؛ یاد حرف هما افتادم ...
اون می گفت : دنیا جای عجیبه ... گاهی بازی های بدی با ما می کنه ...
و من احساس کردم در یک جریان تازه افتادم ...
این حس سراپای وجودم رو گرفت ... ولی خیلی زود به خودم اومدم و با خودم گفتم مهسا به عقب برنگرد ... این فقط یک اتفاق ساده است همین ...
ناهید گلکار