داستان این من و این تو
قسمت سی و هشتم
بخش ششم
این من ( سینا ) :
من یاس رو خوابوندم و هر چی منتظر شدم شرف زنگ نزد که ببینم چی شده ...
این بود که بالاخره خودم زنگ زدم ... شرف می خندید و درست نگفت ماجرا چیه و ازم خواست که برم منزل مادر مجید ...
بدم نمیومد برم و ببینم چی شده ؟ خانواده ی مجید همیشه در تمام سختی های من کنارم بودن و اون دوست من بود ...
صبر کردم تا یاس بیدار شد و حاضرش کردم و رفتم ...
بازم یاس از دیدن مهسا به شعف اومد و تا آخرین لحظه که اونجا بودیم مهسا رو ول نکرد ولی خیلی از دست پوری عصبانی بودم که چنین تهمت بدی به اون دختر خوب و نجیب زده بود ...
پیام می گفت : هر کاری کرده یک روی خوش از اون ندیده ... و توی این چند سال که من اونو می شناختم هرگز ندیده بودم کار زشتی بکنه یا حرف نابجایی زده باشه ...
خیلی با شخصیت و متین بود ... و من ازش خجالت می کشیدم که همچین حرفی رو پوری به اون نسبت داده بود و به نوعی خودم رو مقصر می دونستم ...
شاید برای اینکه شب قبل زده بودم توی گوش پوری اون داشت اینطوری انتقام می گرفت ...
همون جا شام خوردیم همه روی زمین نشستیم و کلی بهمون خوش گذشت ولی شرف شوخی های بدی می کرد و می ترسیدم با این تهمتی که اون روز به مهسا زده شده بود از این شوخی ها مادرش دلگیر بشه ...
اون هی به من اشاره می کرد که ببین یاس چقدر مهسا رو دوست داره ... و از این مزاح هایی که اون همیشه می کرد ولی مادر مجید که نمی دونست ...
برای همین وقتی دیدم یاس تو اتاق مهسا خوابیده ...
همینو بهانه کردم و از اونجا برگشتم خونه ... اول به پرویز خان زنگ زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه ...
گوشی رو برداشت و گفت : تکلیفشو روشن کردم بیرونش کردم ...
رامین رو گرفتم و بیرونش کردم ... رفت خونه ی مادرش ؛ الهی برنگرده ...
گفتم : واقعا به همین راحتی رفت ؟
گفت : زیاد راحت نبود ، سه ساعتی دعوا کردیم و بهش گفتم ازش بدم میاد و می خوام از هم جدا بشیم ...
اونم با فحش و ناسزا خونه رو ترک کرد ...
آخیش راحت شدم ... صبح تو شرکت می بینمت ..
به وکیلم گفتم داد خواست طلاق بده ؛ تموم شد دیگه ...
ناهید گلکار