خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۳۲   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این من و این تو


    #قسمت سی و نهم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    اون شب من به اون خونه ی خالی از رعنا نگاه می کردم از اینکه نتونسته بودم اون روز سر مزارش برم دلم بیشتر براش تنگ شده بود ...
    به عکس هاش که دور تا دور خونه پر بود نگاه کردم ... جلوی هر کدوم مدتی ایستادم باهاش حرف زدم و غم دلم سنگین تر شد ...
    بهش گفتم : روزی که می خواستم با تو ازدواج کنم می دونستم یک روزی تو رو از دست می دم ... ولی چرا نمی تونم باهاش کنار بیام ؟ راستی می دونی دیشب من زدم تو گوش پوری ؟
    نمی دونم دیدی یا نه ... اگر دیده باشی حتما دلت خنک شده ... اون سیلی برای این بود که تو رو زده بود ... هروقت یادم میومد دلم آتیش می گرفت ... آه یادم اومد امروز پوری مهسا رو هم زد .
    لبش باد کرده بود ... من خیلی برای اونم ناراحت شدم ... واقعا این زن کاراشو نمی فهمه وگرنه یا کسی رو می خوای باهاش زندگی کن یا ولش کن ، حالا خوب شد ؟
     بابات می خواد طلاقش بده !! ... اینو ول کن , از دل من بگو ... که خیلی برات تنگه عزیزم ...

    من و یاس بدون تو هیچ وقت از تنهایی در نمیایم ... اون الان کوچیکه ولی وقتی بزرگ بشه تو رو می خواد ...
    مادر می خواد ؛ چی بهش بگم ؟ تو چرا ما رو تنها گذاشتی و رفتی ؟ خودت می دونی که بیشتر از من مقصر بودی ...
    و با چشمان گریون رفتم تو رختخواب ...

    فردا نمی تونستم از جام بلند بشم ... اگر می خواستم تا خونه ی مامان برم و برگردم باید صبح خیلی زود بیدار می شدم ؛ زنگ زدم و از سارا خواهش کردم امروز بیاد و یاس رو نگه داره ...
    گفت : دانشگاه داره ولی قبول کرد که بیاد ...
    تا سارا رسید من از خونه رفتم هنوز یاس خواب بود ...
    پرویز خان اومد شرکت و کاراشو کرد و بلیط گرفت و به من گفت : ساعت پنج پرواز داره ...

    و خواست من برسونمش فرودگاه ...
    اون یک ساختمون توی کیش ساخته بود که هنوز کارش تموم نشده بود و تا حالا کلی براش هزینه کرده بود و دیگه نمی تونست ادامه بده ، پشیمون بود و می گفت : مشتری براش پیدا شده می خوام بفروشم ... برم ببینم معامله انجام میشه یا نه ؟ ...
    اوایل پرویز خان در مورد کاراش زیاد برای من توضیحی نمی داد ولی حالا اونقدر به من اطمینان داشت که حتی اگر فکر می کرد اونو با من در میون می گذاشت ....

    و خودش می گفت از وقتی عادت کردم همه چیز رو به تو بگم ... سعی می کنم کاری نکنم که برای دامادم بدآموزی داشته باشه ...

    منم بهش گفتم : پرویز خان مگه من کیم ؟ یک آدم معمولی و همیشه با شما نیستم ... ولی یک کسی هست که ناظر همه ی اعمال شماست ... خدا همه جا با شماست اونو ببین ...
    گفت : آره ، ولی گاهی هست گاهی نیست ...
    سری تکون دادم و گفتم : تو رو خدا اینو نگو ... حتما دارین شوخی می کنین ...

    آه بلندی کشید و گفت : معلومه ... ولی من با اشتباهات خودم زندگیمو از دست دادم ... حالا در واقع هیچی ندارم ...
    ثروت دارم , قدرت دارم , ... ولی نمی تونم جای اون اشتباه رو پر کنم ...

    آدم نباید از اول قدم کج بذاره , یک قدم و فقط یک قدم بیراه بری تا آخر باید کج بری و سرت به ناکجا آباد باز میشه ... این یک واقعیته که من الان ناکجا آبادم ... چیزی که خراب کردم درست شدنی نیست ...
    اشک ژیلا و رعنا رو ندیدم ... و ناله ها و فریاد رضا رو نشنیدم ...

    حالا در حسرت اونا می سوزم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان