داستان این من و این تو
قسمت سی و نهم
بخش دوم
گفتم : فکر نمی کردم شما اینقدر با احساس باشی ...
گفت : هستم ولی پشت نقاب غرور و مردونگی که ندارم قایم شدم ... کی از دل آدما خبر داره ؟ جز خودشون و خدا ...
و اون می دونه که اشتباه از من بوده برای همین مرتب مجازاتم می کنه ... و یک عده ای هم به پای من می سوزن ...
گفتم : این نیست ، خدا بد کسی رو نمی خواد این انتهای اون راه کجه ... چرا گردن خدا میذارین ؟
گفت : آره ,, شاید .....
ساعت سه و نیم بود ، زنگ زدم به سارا و گفتم : من یکم دیر میام ، پرویز خان رو می برم فرودگاه ؛ طول می کشه تا برگردم همون جا بمون تا من بیام ...
پرسید : مثلا ساعت چند میای ؟
گفتم : ساعت پنج پروازه ولی من می مونم تا پرویزخان بره و بعد میام ...
ولی جلوی ترمینال که نگه داشتم اون گفت : برو یاس منتظرت نمونه ... برو خودم میرم ...
خوب منم با عجله رفتم طرف خونه ...
کلید انداختم و رفتم تو با منظره ای غیر منتظره روبرو شدم ... سر جام خشکم زد ...
تمام خونه بهم ریخته بود ... مبل ها رو کشیده بودن کنار دیوار و خیابون درست کرده بودن ...
مهسا و سارا سوار ماشین های یاس بودن و یاس تو بغل مهسا ...
داشتن با هم بازی می کردن ...
هر دو دستپاچه شده بودن ... اصلا انتظار نداشتن من به اون زودی برسم ...
سارا که زد زیر خنده و گفت : بیا سوار شو داریم دو ماشینه می ریم مسافرت ...
ولی مهسا قرمز شده بود ... یاس رو گذاشت زمین و با خجالت و با هزار زحمت از ماشین پیاده شد و گفت : ببخشید ... من دیگه باید برم ...
خندیدم و گفتم : نه برای چی برین ؟ شما بازیتونو بکنین ، من به شما کار ندارم .
یاس اومده بود پای منو می کشید و می گفت : مسا ... بابا مسا ...
فکر کنم می خواست به من بفهمونه که از اومدن مهسا خوشحاله ...
منم گفتم : خیلی خوش اومدین ... لطف کردین ... تو رو خدا اگر این طوری برین من ناراحت میشم ... الان سارا شام درست می کنه با هم می خوریم ....
بعد خودم می رسونمتون ...
ناهید گلکار