خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۷:۰۰   ۱۳۹۶/۱/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و نهم

    بخش پنجم




    به روی خودم نیاوردم که بیشتر در این مورد روشون باز نشه ...
    نمی دونم چرا نسبت اون حساسیت پیدا کرده بودم ...
    دلم نمی خواست اونم با ما باشه ... ولی حرفی نزدم و راه افتادیم ...

    و من متوجه شدم که مهسا و دوستش دارن برای سارا لباس می دوزن ...

    و سفره ی عقد سارا رو هم مهسا درست کرده و این مدت داشتن این کارو می کردن ... 
    اون دختر با اون همه حسن نیت به من و سارا کمک می کرد ، نمی خواستم موردی پیش بیاد که از دست ما دلگیر بشه ..
    ولی نمی تونم مجسم کنم که چطور یاس اونو دوست داشت ... و تا وقتی بود ازش جدا نمی شد ...

    و تازگی ها هم همش بهانه ی اونو می گرفت ...
    با اینکه حالا می تونست کامل حرف بزنه هنوز به اون می گفت مسا ...
    مراسم عقد برگزار شد ... و بازم شرف شوخی می کرد و می گفت : یاس رو می بینی ؟؟
    داره بهت میگه چی می خواد ... نگاه کن ...

    من بروی خودم نمی آوردم ... ولی وقتی دیدم شرف بازم دست بردار نیست عصبانی شدم و برای اولین بار , اونم تو مراسم خواهرم با لحن بدی گفتم : بسه دیگه ازاین شوخی ها خوشم نمیاد ... دختر مردم رو هم سر زبون ننداز ...
    ولی اون تنها کسی نبود که این فکر تو سرش افتاده بود ، مامان هم همش از اون تعریف می کرد و من احساس می کردم بی منظور نیست ...
    می ترسیدم مهسا متوجه بشه و خوب اصلا دوست نداشتم ...
    اون از زندگی من خبر داشت توی تمام مراحل عشق من و رعنا حضور داشت و می دونست که من هنوز عاشق اونم ...
    فردا که تعطیل بود من شب خونه ی مامان نموندم ... و تا نزدیک ظهر خوابیدم ...

    یاس بیدار شده بود و داشت با ماشین هاش بازی می کرد ... که صدای زنگ در اومد ... آیفون رو برداشتم ...
    گفت : شرفم باز کن ...
    پرسیدم : تنهایی ؟
    گفت : آره ...

    خیالم راحت شد که نمی خواد لباس عوض کنم ...

    رفتم تا یک چایی بذارم ...
    یاس هی می پرسید : مسا اومده ؟ بابا مسا اومده ؟ ...
    گفتم : نه بابا جان ... عمو شرف اومده باهات ماشین بازی کنه ...
    تا شرف رسید یاس دوید بغلش و پرسید : عمو مسا اومده ؟
    شرف گفت : نه عمو جون من اومدم مهسا رفته خونه ی خودشون ... بعدا میاد ...
    گفتم : تو داری چی میگی به بچه ؟ نه بابا ، مهسا باید خونه ی خودشون باشه و نمیاد منتظر نباش بابا ... بیا تا بهت نون و پنیرو گردو با چایی شیرین بدم ... دوست داری ؟ 
    شرف صبحانه هم نخورده بود با هم نشستیم پشت و میز ... براش یک چایی ریختم ... کشید جلوی خودش

    و گفت : دلخوری ؟
    گفتم : ای بابا چه حرفیه داداش مگه میشه ؟ از تو دلخور باشم ؟ ... رفیقِ شفیق ... اگر دیشب ولت می کردم آبروی من و اون دختر نجیب رو می بردی ...
    آخه مومن اون خواهر زن توست اگر منم یک حرفی در موردش زدم تو باید بزنی تو دهنم ... چرا می خوای اونو سر زبون بندازی در حال یکه می دونی شدنی نیست ...
    من تا آخر عمرم با رعنا زندگی می کنم والسلام .... خیالت راحت شد ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان