داستان این من و این تو
قسمت چهلم
بخش دوم
گفت : ببین , من خودم زیر زبون اونو می کشم ، اگر گفت نه , خوب می ریم سراغ یکی دیگه ...
من می ترسم مهسا ازدواج کنه و تو کیس مناسبی رو پیدا نکنی ...
خیلی دختر خوب و ماهیه ... اصلا خواهر و برادرشو ببین ... همشون خوب تربیت شدن ...
نمی دونم چطوری مادرش این کارو بدون پدر کرده ... باور کن بدون عقده ,, بدون حرف ,, مظلوم ...
نمی دونم چرا یک طوری بدون حاشیه هستن ...
مامانم در مورد مهتاب میگه از بس دختر عاقل و سنجیده ایه , حرفی برای گفتن نمی ذاره ...
بابام رو بگو که برای کسی تره خورد نمی کنه ولی مهتاب سوگلی اونه ...
شیدا رو برای همین داد به مجید ... باور کن وگرنه می دونستی شیدا دو بار طلاق گرفته ؟
گفتم : راستی ؟ چرا ؟ نه , من نمی دونستم ...
گفت : آره , چشممون خیلی ترسیده بود ولی می بینی که گاهی ما شیدا رو دعوا می کنیم که مجید رو اذیت نکن ...
خوب مهسا هم خواهر اوناست دیگه ... به خدا رعنا هم راضی به این وصلت هست ...
( با تمسخر گفت ) مگه نمیگی باهاش حرف می زنی ؟ ازش بپرس ببین چی میگه ؟
گفتم : شرف جان تو رو خدا من فعلا آمادگی ندارم باشه بعدا ... من می دونم که مهسا راضی نیست ...
گفت : اگر راضی بود چی ؟
گفتم : الله و اکبر ... تو رو خدا شرف , قسمِت دادم ول کن دیگه ...
من لقمه درست می کردم و می دادم به یاس ولی حواسم به شرف و حرفای اون بود ...
غافل از اینکه اون بچه داشت با دقت حرفای ما رو گوش می کرد ... و چون اسم مهسا توی حرفای ما بود توجه اش جلب شده بود ...
بدون اینکه بفهمه ما چی داریم می گیم ...
وقتی ساکت شدیم رو کرد به شرف و سرشو چند بار بالا و پایین کرد و گفت : عمو مسا ...
منظورش این بود که بازم در مورد اون حرف بزنیم و خوب این آتویی شد برای شرف ... و دوباره کلی با من حرف زد ...
اون می خواست از طریق اعتقاد من به روح رعنا استفاده کنه و می گفت : از کجا می دونی رعنا یاس رو وادار نکرده که تو راضی بشی ؟
وقتی شرف رفت , تمام ذهن من مشغول شد ... چیکار کنم که دست از سر من بردارن ؟ ...
یک لحظه رفتم تو فکر اینکه دعوت ژیلا خانم رو قبول کنم و یاس رو بردارم و برم استرالیا ...
دیگه کسی به من گیر نمی داد ...
یاد روزی افتادم که رفتم خونه ی مهسا ... و قیافه ی مادرش رو جلوی نظرم مجسم کردم ...
اون زن بلند قد و چهار شونه ای بود که دستهای بزرگی هم داشت ... ولی خیلی قرمز و ترک خورده ...
پیدا بود با اون دست ها خیلی کار کرده ...
با اینکه سن زیادی نداشت موهای سرش یکدست سفید بود ...
با یک غم سنگین توی چشمش ...
نمی دونم اون غم مال اتفاق اون روز بود یا غم روزگار ته چهره ی اون نشسته بود ...
تازه یادم اومد که اون زن هیچ وقت تو هیچ مجلسی شرکت نمی کرد ... دلم می خواست بدونم بچه هاش اونو نمی آوردن یا خودش نمیومد ؟ ... و دلیلش چی بود ؟
شرف می گفت با کفگیر پوری رو از خونه بیرون کرده ... پس باید شیرزنی باشه ...
رفتم جلوی عکس رعنا و گفتم : ازت خجالت می کشم ... من بهت قول دادم هیچ وقت بهت خیانت نکنم ... ولی حالا جلوی تو دارم در مورد یک دختر دیگه حرف می زنم ...
ببخش عزیزم ... ( ولی یک دفعه یادم اومد ) ... حرفای رعنا رو توی بیمارستان ...
اون گفت : مهسا بهت علاقه داره ...
چرا اینو گفت ؟ می خواست به من چی بگه ؟ که من نگذاشتم حرفشو تموم کنه ...
واقعا مهسا به من فکر کرده ؟ نه امکان نداره ... اون حتی یک بار تو چشم من نگاه نکرده چطور ممکنه !!! ... همیشه یک طوریم از من فرار می کنه ... نه نمیشه ... رعنا از کجا می دونست ؟
گیج شدم ...
با خودم گفتم اینا مهم نیست من نمی تونم اون دخترو بدبخت کنم ، عشق من به رعنا حتما اونو اذیت می کنه ... و من جایگزینی برای اون نمی تونم قبول کنم و این حرفا همش بیخوده ...
ناهید گلکار