خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۴:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول



     این تو ( مهسا ) :
    شرف از اتاقم رفت بیرون و منو با یک دنیا اضطراب و نگرانی و شایدم خجالت تنها گذاشت ...
    مدتی بدون هیچ حرکتی همون جا نشستم ... دستم برای شرف رو شده بود و رازی رو که این همه سال با خودم کشیده بودم تقریبا به اون گفته بودم ...
    نمی دونم چرا بهش اعتماد کردم ! انگار دلم می خواست یکی کاری برام بکنه ...
    با صدای ضربه ای که به در خورد از جا پریدم ...
    مهتاب درو باز کرد ... حالا بچه بزرگ شده بود و اول دلش اومد تو و پرسید : نمیای ؟ ما داریم می ریم ...
    گفتم : چرا اومدم ... ولی نمی خواستم چشمم به چشم شرف بیفته ...
    سرم پایین بود مثل اینکه گناهی بزرگ کرده باشم ...

    زود از اونا جدا شدم ...
    ولی شرف آقاتر از این حرفا بود و خیلی عادی با من خداحافظی کرد و رفت ...
    حالا من در انتظاری کشنده چشم به تلفن و در خونه روزها رو سپری می کردم ... و هر لحظه منتظر خبری بودم تا ببینم سرنوشتم چی برام رقم زده ...
    یک روز که توی شرکت کار می کردیم ... هما اومد کنار من نشست ... منم کارمو تموم کردم ...
    گفتم : بیا یک قهوه بخوریم ...
    گفت : قهوه نمی خوام .. .امروز میای بریم پارک ؟ کیان خیلی حوصله اش سر رفته ...
    گفتم : راستش من حوصله ندارم ... ولی اول به مامانم زنگ بزنم , بعد هر کجا که تو بگی میام ...
    اون بازنشسته شده و تو خونه تنهاست ، حوصله اش سر میره ...
    هنوز اسفندماه بود و هوا کمی سرد , برای همین پارک خلوت بود ...

    حتی کیان هم رغبت زیادی نداشت سوار سرسره بشه ...
    من ناخودآگاه رفتم جایی نشستم که اون روز سینا رو دیده بودم ...

    هما همین رو بهانه کرد و گفت : چی شده مهسا ؟ چرا داری به خودت می پیچی ؟ اینجا نشستی که کی بیاد ؟
    گفتم : باور کن دارم روانی می شم ... از وقتی به شرف گفتم می خوام به خاطر یاس این کارو بکنم دارم روانی می شم ... ولی نمی دونم کار درستی می کنم یا نه ...
    چون اصلا معلوم نیست که سینا اینو قبول کنه ... پس نمی تونم در موردش تصمیم بگیرم ...

    باور کن حتی از فکر کردن به این موضوع از خودم بدم میاد ...
    گفت : صبر کن ... بذار ببینم من درست فهمیدم ؛ تو واقعا می خوای با مردی ازدواج کنی که تو رو نمی خواد ؟ این کار برای یک زن مثل تو با این همه احساس لطیف خودکشیه ... تو رو خدا فکر کن ...
    گفتم : من نمی تونم زن کس دیگه ای بشم ... درست مثل سینا که فکر می کنه اگر به زن دیگه ای فکر کنه به رعنا خیانت کرده ؛ منم همین احساس رو نسبت به اون دارم ...
    پس بذار مراقب یاس باشم و براش مادری کنم ...
    گفت : نمی دونم ولی فکر کنم اینطوری خیلی اذیت میشی و به زودی از کارت پشیمون ...

    اون وقت یاس صدمه می بینه ... یعنی تو اینقدر عاشقی که می خوای در کنار مردی زندگی کنی بدون اینکه تو رو دوست داشته باشه ؟ ...
    گفتم : آره می خوام در کنارش باشم حتی اگر منو تا آخر عمر نخواد ... البته امید دارم دروغ نمی گم ... ولی بنا رو بر این می ذارم  ، فقط دعا کن سینا قبول کنه ...
    آه بلندی کشید و گفت : اگر بتونی به اون چه که گفتی درست و همین طور بدون حاشیه و توقع بمونی , تو قهرمان یک قصه ی عاشقانه میشی ...

    یک شعری لطیف و زیبا ... یک ترانه ی آشنا برای اونایی که عاشق هستن ...
    نمی دونم بهت چی بگم تو خودت دختر عاقلی هستی ... ولی یادت باشه من امروز بهت چی گفتم ...

    تو این ماجرا اول یاس ... دوم یاس ... و سوم یاسِ که مهمه ... تو رو خدا هر کاری می کنی احساس اون بچه رو در نظر بگیر ...
    گفتم : باور کن عاشق اونم ... خیلی دوستش دارم ... قسم می خورم نمی ذارم اذیت بشه ... قسم می خورم که این تصمیم بیشتر به خاطر یاس بود ... عاشق اون بچه شدم و همین الان نسبت بهش احساس مادری دارم ... نمی خوام زیر دست کس دیگه ای بیفته ...
    خودت می دونی من به تو دروغ نمی گم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان