داستان این_من و این تو
قسمت چهل و یکم
بخش چهارم
تا روز جمعه باز شرف زنگ زد , تا گوشی رو برداشتم , گفت : لوبیا پلو ...
پرسیدم : چی ؟
گفت : لوبیا پلو درست کن ... تو آمادش کن , الان من و مهتاب میایم ... مجید و شیدا هم میان ...
پرسیدم : باز چه نقشه ای کشیدی ؟ کس دیگه ای هم اگر هست الان بگو ...
گفت : منظورت مهساست ؟ نه منتظرش نباش .. فقط ما چهار تا میایم ؛ به دلت صابون نزن ...
و قاه قاه خندید ...
گفتم : تو واقعا منو مسخره ی دست خودت کردی ... حالا ببین کی بهت گفتم حسابتو می رسم شرف خان ...
من بلد نبودم لوبیا پلو درست کنم و بالاخره مهتاب و شیدا با هم اونو درست کردن ... در حالی که اون روزا با اون شکم بزرگشون منو یاد رعنا توی روزهای آخر بارداریش می نداختن ...
شرف دوباره شروع کرد و ظاهرا نمی خواست بی خیال بشه ...
و این بار شیدا و مجید هم با اون هم دست شده بودن ... و حرف اونو تایید می کردن ...
به مجید گفتم : تو دلت برای خواهرت نمی سوزه ؟ آخ تو دیگه چرا این حرف رو می زنی ؟ تعجب می کنم ... خواهر تو لیاقتش بیشتر از اینه که بخواد بیاد بچه ی منو نگه داره ... در حالی که همه ی شما می دونین من هنوز رعنا رو دوست دارم ... چرا می خواین این حرف رو به اون بزنین ...
اولا اون قبول نمی کنه اگرم کرد , من قبول نمی کنم ... اقلا یک غریبه باشه که چشم تو چشم شماها نباشم ...
شرف گفت : دِ نه دِ ... ما نمی ذاریم تو از دست ما در بری ... می خوایم تو رو تو مشت خودمون بگیریم ...
مجید گفت : ما هم نمی دونیم مهسا ممکنه چه تصمیمی بگیره ... خودت بهش بگو ...
گفتم : امکان نداره , محاله ... تو رو خدا در حق من بدی نکنین ...
مهسا خانم می زنه تو دهن همه ی شماها ... ببخشید خانم ها ؛ ولی می زنه ... ببینین کی گفتم ....
شرف گفت : پس بذار همین امروز بزنه ... ما هم دیگه تو دهنی خوردیم و دیگه حرفشو نمی زنیم ...
گفتم : اگر این تویی که ول کن من نیستی ... دارم باهات مدارا می کنم ... التماس می کنم بی خیال من بشو ...
گفت : نمی شه تو دوست منی ... نسبت به تو احساس مسئولیت می کنم ...
آهان یادم افتاد عمو پرویز تو رو به من سپرده ... بیا مردونگی کن و امروز با مهسا حرف بزن ...
گفتم : چی بگم ؟ ول کن شرف , التماست کردم ...
مجید گفت : تو که می دونی شرف بی خیال نمیشه , پس بذار مهسا بیاد ...
ناهید گلکار