داستان این من و این تو
قسمت چهل و دوم
بخش اول
این من ( سینا ) :
رنگ از روی من پریده بود و دستم بی اختیار می لرزید ... همین حالت رو توی صورت مهسا هم دیدم ...
پس اون می دونست برای چی اومده اینجا ...
چون اصلا سراغ شرف و بقیه رو نگرفت و گفت : سلام ...
قبل از اینکه من حرفی بزنم , یاس از لای در اونو دید و با خوشحالی دوید طرفش ...
مهسا اونو در آغوش گرفت و گفت : الهی فدات بشم , خوبی عزیزم ؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود ...
یاس دستهاشو دور گردن اون حلقه کرد و محکم بهش چسبید و گفت : منم تنگ شد ...
مهسا گفت : قربون اون دل کوچولوت برم که تنگ نشه , عزیزم ...
من به اونا نگاه کردم ... نمی شد ,, ... هر چی فکر می کردم نمی تونستم قبول کنم ... نمی شد ...
گفتم : سلام خوش اومدین .. ولی بچه ها ... راستش شرف ...
گفت : خودتون رو ناراحت نکنین ... می دونم اونا رفتن ...
در حالی که من هنوز به حالت عادی در نیومده بودم , گفتم : بفرمایید , چایی میل دارین ؟
گفت : بله , ممنون ...
یاس دست مهسا رو می کشید که ببره با هم ماشین بازی کنن ... اون اصرار می کرد که مهسا رو بشونه توی ماشین ... خوب هر وقت اونو می دید فقط بازی می کرد ؛ پس فکر می کرد بازم برای بازی با اون اومده ...
برای همین من یاس رو بغل کردم و گفتم : بابا مهسا خانم اومده مهمونی ... ما باید اول ازش پذیرایی کنیم ... شما شوکولات ببر ، من چایی بریزم و میوه بیارم ... شما هم زیردستی بذار ...
اخماشو کشید تو هم و گفت : می خوام بازی کنم ...
مهسا گفت : میشه یکم من و یاس بازی کنیم ؟ ... یک کوچولو ... اجازه می دین ؟ ...
من یاس رو گذاشتم زمین و گفتم : پس یه کوچولو ... وقتی گفتم تموم , دیگه باید تموم بشه ... باشه ؟
یاس خوشحال دست مهسا رو گرفت و رفتن سراغ ماشین ...
من چایی ریختم و گذاشتم روی میز و نشستم ...
و اون دو تا بازی می کردن ...
داشتم فکر می کردم ... واقعا مهسا می دونه برای چی اومده ؟ و از قراری که اینقدر خونسرده , پس حتما موافقه ... حالا من چیکار کنم ؟ باید خودم حقیقت رو بهش بگم ... باید بدونه که هیچ وقت نمی تونه جایی توی قلب من داشته باشه ...
شایدم شرف بهش در مورد من دروغ گفته باشه ... آره , باید حقیقت رو بهش بگم ...
مدتی به همین وضع گذشت ... اونا بازی می کردن و من آشفته , فکر می کردم ...
یاس که هیچ وقت از بازی خسته نمی شد ...
گفتم : بابایی ... دیگه خاله خسته شد ؛ شما هم یکم با عروسکت بازی کن تا خاله مهسا یک چایی بخوره ...
چایی که سرد شده بود را عوض کردم و اومدم نشستم ...
ساکت بودیم نمی دونستم از کجا شروع کنم ... و چی بگم ...
هی دستهامو بهم می مالیدم ... اونم در حالی که دستش می لرزید , چاییشو برداشت و همین طور تلخ سر کشید ...
بهانه ای پیدا کردم و گفتم : شوکولات هست ... بفرمایید ...
گفت : نه , خوبه ... یک وقت هایی توی زندگی آدم پیش میاد که دلش نمی خواد یک چیز شیرین بخوره ...
گفتم : بله برای منم پیش اومده ... ولی وقتی خیلی غمگین بودم ... شما الان ؟
ناهید گلکار