خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۷:۳۴   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و دوم

    بخش دوم



    گفت : نه غمگین نیستم ... خوشحال هم هستم ... ببینین آقا سینا , من می دونم برای چی اومدم اینجا و می دونم دارم چیکار می کنم ... می خوام از یاس مراقبت کنم ...
    پرسیدم : چرا ؟ چرا می خواین این کارو بکنین ؟ ... شما می دونین که من هنوز رعنا رو دوست دارم و نمی خوام ازدواج کنم ... و این برای شما خیلی سخت و سنگین می شه ...
    گفت : نه نمیشه قول میدم ,, شما شرایط خودتون رو بگین ، منم میگم ... اگر به توافق رسیدیم که خوبه , اگر نرسیدیم اون وقت تصمیم می گیریم چیکار کنیم ... تا دست از سر هر دوی ما بردارن ...
    گفتم : آهان ... پس شرف شما رو هم مجبور کرده ...
    خیلی رک و راست گفت : نه , در مورد من اجباری در کار نبوده ... من خودم خواستم ... ولی بستگی به شما داره ...
    گفتم : شرایط شما مهم تره ولی وضعیت من معلومه ... نمی تونم با شما مثل یک همسر واقعی رفتار کنم ...
    گفت : قبول , دیگه ؟
    گفتم :همین ... چیز دیگه ای نیست . یعنی شما حاضرین که بدون رابطه با من زندگی کنین ؟
    گفت: بله ... ولی برای این کار  شرط دارم ,, بگم ؟
     گفتم : البته من گوش می کنم ...
    گفت : می خوام دوست و صمیمی باشیم ... همخونه هایی که نسبت به هم تعهد دارن ... من هر کاری از دستم بر بیاد می کنم تا شما و یاس خوشحال باشین ولی همین توقع رو از شما دارم بدون اینکه زن و شوهر واقعی باشیم ...
    فقط یک خواهش یا بهتر بگم شرط دارم و اونم اینه که کسی ندونه ... این طوری غرور من سر جاش می مونه ...
    اگر می تونین که تظاهر کنین تا جز من و شما کسی ندونه , من همسرتون میشم و قول وفاداری بهتون میدم ... چیز دیگه ای نمی خوام ...
    واقعا دهنم مثل چوب خشک شده بود ...
    این باورنکردنی و غیرممکن به نظر میومد .... نمی دونستم اون چرا این کارو می کنه ... نکنه واقعا به من علاقه داشته ؟ خوب علاقه هم که داشته باشه , چطور راضی میشه با این شرط با من زندگی کنه ؟! ...
    مگر فکر کرده باشه امیدی برای آینده داره ... آره همینه ... و جز این چیز دیگه ای نمی تونه باشه ...


    گفتم : البته شما خیلی باگذشت هستین ... این حق شماست ... ولی بازم دلیل کارتون رو به من نگفتین ...
    گفت :دلیلش روشنه ... پس گفتن نداره ... من عاشق یاسم ... از ته دلم دوستش دارم و می خوام براش مادری کنم . نه , اشتباه نکنین ... رعنا همیشه مادرش می مونه ... ولی اونقدر دوستش خواهم داشت که احساس کمبود نکنه ...
    گفتم : دوست داشتن یک بچه برای ازدواج کردن منطقی نیست مهسا خانم ... نه , من قانع نشدم ...

    در حالی که این شرایط برای من ایده آله ولی برای شما نه ... من بهتون پیشنهاد می کنم این کارو نکنین , درست نیست ...
    چشمهاش پر از اشک شد و گفت : اگر بگم برای من خوبه و دلم می خواد این کارو بکنم چی می گین ؟ بذارین من به خواسته ام برسم ... شما هم سر و سامون بگیرین ... دیگه چی می خواین ؟
    گفتم : به خدا به فکر شما هستم ... این کار اشتباهیه ، آخه برای چی ؟ من نمی فهمم ....
    سکوت کرد ... و این سکوت طولانی شد ...

    سرش پایین بود و من احساس می کردم بغض گلوشو گرفته ...

    نمی دونستم چیکار کنم ...
    من مهسا رو دوست داشتم به عنوان آشنایی که از اول زندگیم با رعنا با ما بود ... ولی به عنوان همسر حتی اگر رابطه ای نداشته باشیم برام سخت بود ...
    خوب دیدم اون نشسته تا من راضی بشم ...
    نمی دونستم دیگه چی باید بهش بگم ...
    گفتم :خوب فکراتون رو کردین ؟ مطمئن هستین بعدا پشیمون نمی شین ؟ ...

    بازم ساکت بود ... نمی تونست حرف بزنه ...

    دلم به شدت براش سوخت و یقین پیدا کردم که این علاقه مال حالا نیست و رعنا یک طوری متوجه ی اون علاقه شده بود ...
    شاید هم شرف و بقیه هم می دونستن که اینقدر به من اصرار می کردن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان