داستان این من و این تو
قسمت چهل و دوم
بخش سوم
حالا هر دو روبروی هم نشسته بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم ....
چون خودم عاشق بودم , حال اونو درک کردم ...
حالا مهسا رو شکل دیگه ای می دیدم ...
وقتی سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد ، همه چیز رو از اون نگاه خوندم ...
و برای اینکه اون بیشتر از این اذیت نشه , گفتم : باشه ... قبول می کنم و من تا اخر عمرم بهتون مدیون می مونم ... شما دارین در حق من و دخترم لطف می کنی ...
همیشه می دونستم که خیلی مهربون هستین ولی نه تا این اندازه ... حالا شما بگو چیکار کنم ؟
بازم سکوت کرد و آروم با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت : هر کاری که لازمه برای یک ازدواج عادی انجام می دیم ...
گفتم : عروسی بگیریم ؟
گفت : نه نه , اصلا ... می ریم محضر عقد می کنیم ... ساده ... نمی خوام شلوغش کنیم ... منظورم خواستگاریه ... مراسم اولیه است , باید عادی به نظر بیاد .
گفتم : آهان ... البته ... البته ... مهسا خانم , تو رو خدا یکم بیشتر فکر کنین ... بعدا پشیمون نمی شین ؟
با همون لحن آهسته گفت : بله , نگران نباشین ... من فکرامو کردم ... حتی اگر یک روز هم خواستین با کس دیگه ای ازدواج کنین ... به شرط اینکه یاس رو از من جدا نکنین ، من درکتون می کنم ...
گفتم : نه , این چه حرفیه ؟ اصلا ... از این بابت خاطرتون جمع باشه ؛ من این کارو نمی کنم ... اینقدرها هم نامرد نیستم ...
در واقع شما دارین به من و یاس لطف می کنین ... فکر نمی کنم کسی توی این دنیا این گذشت و ایثار رو داشته باشه ؛ حالا شما به هر دلیلی وارد این کار شدین ... من ازتون ممنونم ... که درکم می کنین و می خواین به من و یاس کمک کنین ...
منم نهایت سعی خودمو می کنم تا شما راحت باشین ... قول میدم ...
ولی اگر یک روز شما هم پشیمون شدین من ناراحت نمی شم و نمی ذارم اذیت بشین ... خاطرتون جمع باشه ....
یک مرتبه از جاش بلند شد و گفت : پس من میرم ... دیگه خودتون می دونین ...
گفتم : صبر کنین ... من خودم شما رو می رسونم ...
گفت : نه , خودم می رم ...
احساس کردم حال خوبی نداره ... گفتم : تو رو خدا منو ببخشید ... لعنت به شرف که شما رو توی این موقعیت قرار داد ... خوب حداقل بگین من چیکار کنم که شما الان ناراحت نباشین ...
گفت : نیستم ... من خوبم ...
گفتم : صبر کنین من حاضر بشم , خودم شما رو می رسونم ... تو راه هم حرف می زنیم ... یاس هم یک دوری می زنه ... الان اگر بفهمه شما می خواین برین ناراحت میشه ....
گفت : اجازه می دین من یاس رو حاضر کنم ؟
گفتم : البته ...
اون رفت سراغ یاس و من رفتم لباس بپوشم ... داشتم فکر می کردم اگر اون به من علاقه داره , یاس رو هم دوست داره ؛ پس می تونیم با هم کنار بیایم ... چرا این کارو نکنم ؟ یاس هم اینقدر آواره نیست ...
خودمم خیالم از بابت اون راحت میشه ...
که تلفنم زنگ خورد ... روی میز هال بود ...
زود دکمه ی پیرهنم رو بستم تا برم گوشی رو بردارم ... ولی این فکر به ذهنم رسید که از این به بعد اگر بخوام با مهسا توی این خونه زندگی کنم , حتما راحت نخواهم بود ...
ناهید گلکار