خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۰۱   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    هنوز گیج بودم و خیلی از اینکه مهسا توی خونه ی من خوابیده بود راحت نبودم ...
    از این دنده به اون دنده می شدم ... و فکرم خیلی آشفته بود ...

    اون دختر گناه داشت و من می تونستم احساس اونو درک کنم ... تو این مدتی که داشتیم کارای عروسی رو می کردیم اون کاملا حس خودشو به من منتقل کرده بود و متوجه شده بودم که علاقه ی خاصی به من داره ...
    پس چرا من نسبت به مهسا فقط یک حس احترام و دوستی داشتم ؟
    و بعد به اونچه که تا حالا برای من اتفاق افتاده بود , فکر کردم ...
    نمی دونم این جبر بود یا تصمیم های درست و غلط خودم ...
    واقعا چقدر جبر می تونه روی زندگی آدم اثر داشته باشه و تا کجا انسان با جبر زندگی می کنه و کجای خطاهای خودشو تقصیر تقدیر و سرنوشت می ذاره ؟
    آیا من اشتباه کردم یا دست تقدیر اینطوری برای من رقم زد ؟ ...
    خانواده ی من , خانواده ی مهسا و خانواده ی مظاهری ... از سه طبقه ی متفاوت و دور از هم , به طور غیرمنتظره ای در هم آمیخته شدن و به شکل ناباورانه ای جدا نشدنی ..

    .و این جز تقدیر و بازی های سرنوشت , چی می تونه باشه ...
    شایدم اگر من از رعنا فاصله می گرفتم الان طور دیگه ای زندگی می کردم ... اصلا دست من بود ؟ واقعا من دخالتی داشتم ؟ می تونستم تصمیم دیگه ای بگیرم ؟ حالا با این دختر چیکار کنم ؟

    خدایا کمک کن ... راه رو بهم نشون بده تا اون آزار نیبنه ....
    کلافه و بیقرار بودم از جام بلند شدم و رفتم بیرون ولی با ترس از اینکه مهسا رو بیدار کنم بدون سر و صدا و  آروم یک لیوان آب خوردم و برگشتم ...
    با اینکه باید صبح می رفتم سر کار ولی دلم نمی خواست برم توی تخت ...
    دراز که می کشیدم  .. .همه چیز از جلوی چشمم تند رد می شد مثل فیلمی که با سرعت زیاد نشون بدن ...
    و تحملم رو کم می کرد ... کنار پنجره ایستادم ...
    کمی اونو باز کردم تا هوای تازه بخورم ...
    می خواستم با رعنا حرف بزنم ولی وقتی شروع کردم احساس کردم اونجا نیست ...
    نکنه قهر کرده و رفته ؟ ... نکنه دیگه نیاد ؟ ... آیا مهسا خوابیده ... یا اونم مثل من بیداره ؟ ...
    فکر می کنم اون باید از من آشفته تر باشه ... فردا چیکار کنم ؟ چه رفتاری باهاش داشته باشم ؟

    خدایا کمکم کن ...
    صدای اذان صبح از مسجد محل به گوشم خورد ... با هر دو دست صورتم رو گرفتم و انگشتانم رو روی چشم هام فشار دادم , و مدتی به همون حال موندم ... بعد رفتم وضو گرفتم و توی حال به نماز ایستادم ...

    وقتی سلام دادم ... از خدا خواستم راه درست رو جلوی پای من بذاره ....
    بعد رفتم توی تختم وخیلی زود خوابم برد ...

    و صبح خواب موندم ...چشممو که باز کردم به ساعت نگاهی انداختم ... دیرم شده بود ...
    معمولا با صدای یاس بیدار می شدم ولی صدایی توی خونه نبود ... اصلا مهسا رو فراموش کرده بودم و با عجله راه افتادم تا ببینم یاس چرا هنوز خوابه ...
    ولی مهسا و یاس رو دیدم تو آشپزخونه ...

    مثل برق برگشتم تو اتاق ... تازه یادم افتاده بود که مهسا اونجاست ...
    لباس پوشیدم و رفتم دست و صورتم رو بشورم و برم سر کار ...
    صبحانه حاضر بود و یاس تا منو دید گفت : هیس یواش ...
    مهسا خندید و به من سلام کرد و گفت : نه دیگه می تونی بلند حرف بزنیم ... بازی تموم شد .
    ما داشتیم بازی یواشکی می کردیم بابایی ...
    جا خوردم ... مهسا کلا طرز حرف زدنش فرق کرده بود ...

    با اینکه دیرم شده بود و وقت نداشتم ... فورا چند لقمه خوردم و ... در حالی که رفتنم شبیه فرار بود , از خونه زدم بیرون ... نمی دونم مهسا چه حالی داشت ولی من خیلی رو به راه نبودم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان