خانه
103K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و سوم

    بخش چهارم



    تا شب عروسی من نمی دونستم خوشحال باشم یا غمگین ...
    شاید از همون روزهای اولی که خودمو شناختم احساس کرده بودم که چه سرنوشتی در انتظار منه که همیشه غمگین بودم و دلم نمی خواست هیچ وقت خوشحال باشم ...
    وقتی حلقه می خریدیم بغض داشتم ... وقتی لباس عروسی پوشیدم بازم بغض داشتم , وقتی سر سفره ی عقد نشستم , بازم بغض داشتم ... چرا که می دونستم به مردی جواب مثبت میدم که منو دوست نداره ... و امشب شبی نیست که توی تمام ازدواج های دنیا متداول باشه ...

    و من بازم بغض داشتم ...
    اون چیزی که یک عمر توی گلوی من بود این بغض لعنتی ,,, که هنوزم مثل یک تیر زهرآلود جان و روح منو آزار می داد ...
    بی تفاوتی سینا برای من مهم نبود می ترسیدم کسی متوجه ی این مسئله شده باشه ...
    وقتی با سینا تنها شدم , معطل نکردم بدون اینکه حرفی بزنم ... و با عجله لباس عروسی رو از تنم در آوردم و  بلوز و شلور آستین بلند پوشیدم ...
    یک سر به یاس زدم , اون خواب بود , روشو مرتب کردم ...
    به سینا شب به خیر گفتم و در اتاقم رو بستم و خوابیدم ...

    و با خودم گفتم مهسا حالا اینجایی , زن سینا ... باید تلاش کنم تا دل اونو به دست بیارم و میارم ... این آخرین شبی بود که تو بغض می کنی ... بسه دیگه , خسته شدم ... دیگه گریه نمی کنم ... تموم شد , می خوام خوشبخت باشم ...
    ولی خوابم نمی برد ... از این دنده به اون دنده می شدم و فکر می کردم ... آیا کار درستی کردم ؟
    سرنوشتم رو خودم انتخاب کردم و نمی تونستم گردن کسی بندازم ... دیگه هرچی می شد مقصرش خودم  بودم ...
    راستی خدا جون تو که حالا بیشتر به حرفای من گوش می کنی بهم بگو چرا من مثل خواهرام نشدم ؟

    بگو چرا من عاشق کسی شدم که این طور پابند و گرفتارش شدم ؟ ...
    دراز کشیدم ولی بازم بیقرار بودم ... بیشتر فکر می کردم چون جام عوض شده نمی تونستم بخوابم ، کلی هم از خستگی بود ...
    پنجره رو باز کردم نسیم ملایمی به صورتم خورد ... و صدای اذان بلند شد ...

    به فال نیک گرفتم وسرم رو , رو به آسمون کردم و گفتم : خدایا شکرت که صدای منو شنیدی ... شکر که جوابم رو دادی ... و پنجره رو بستم تا بخوابم ...

    صدایی از توی هال اومد ، ترسیدم یاس باشه ... از لای در نگاه کردم ... سینا بود داشت جا نمازشو پهن می کرد ...

    سری تکون دادم و گفتم نمی دونستم نماز می خونی عزیزم  ...
    این اولین باری بود که خودمو به سینا اینقدر نزدیک احساس می کردم و به خودم حق می دادم که عزیز خودم خطابش کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان