داستان این من و این تو
قسمت چهل و چهارم
بخش اول
این تو ( مهسا ) :
چایی رو دم کردم و غذای یاس رو کشیم و اونو گذاشتم توی صندلیش و داشتم بهش غذا می دادم و براش قصه هم می گفتم که سارا اومد ...
آیفون رو زدم و درو باز کردم و برگشتم پیش یاس ...
از در که اومد تو منو بغل کرد و همدیگر رو بوسیدیم ...
گفت : وای خدای من ... چقدر خیالم راحت شد . سلام عمه جون , دیگه محل من نمی ذاری ؟ ...
یاس دستشو باز کرد و رفت تو بغل سارا ... به گردنش چسبیده بود و نمی خواست پایین بیاد ...
من فکر کردم برای روز اول که با من تنها شده بود احساس غریبی کرده بود و حالا با دیدن سارا دلش نمی خواست از اون جدا بشه ... سارا اونو نشوند دوباره توی صندلی و گفت : غذاتو بخور تا منو و تو مهسا بازی کنیم ...
بَه بَه ,, زندگی سینا و اینقدر تمیز ؟ ... دستت درد نکنه ... نمی دونی مهسا چقدر خوشحالم ... به خدا ثواب کردی ... سینا سر و سامون نداشت ...
می دونم که الان خیال خودشم راحت شده ... تو به کاراش فکر نکن ...
دلم می خواست بدونم سارا با من چیکار داره ... ولی انگار با گفتن همون جمله متوجه شدم که به رابطه ی ما شک کرده ...
خودش ادامه داد : مثل اینکه حالت خوبه ... ولی من دیشب دیدم که خیلی سر حال نیستی ...
فکر کردم از رفتار سینا ناراحت شدی ...
راستش مامان هم همین طور ... قیافه ات خیلی تو هم بود .
گفتم : مگه رفتار سینا چطوری بود ؟
گفت : هیچی ... همین طوری فکر کردم ... تو خوبی دیگه ؟
گفتم : تو رو خدا حرفتو بزن ... ما با هم دوستیم . چرا این فکر رو کردی ؟
گفت : ببین بهت بگم سینا وقتی پسر تو خونه بود تمام دخترای فامیل و دوستای من و دوست های سمیرا میومدن خونه ی ما ... خلاصه دختر بارون بود ...
به قرآن اگر برای من فرقی می کرد برای اونم می کرد ... یک حالت خاصی داشت , گاهی فکر می کردم تظاهر می کنه ... ولی نمی کرد ...
اصلا براش مهم نبود ... سر به سر می ذاشتیم که نکنه زیر چشمی نگاه می کنه ...
می گفت : دست بردارین ... خجالت بکشین ... به ما اطمینان کردن دخترشون رو فرستادن خونه ی ما ....
مامان می گفت : خره شاید فرستادن تو ببینی و بپسندی ...
می گفت : وای مامان از دست شما ...
و می رفت ... اصلا هیچ وقت نشد ببینم به زنی نگاه می کنه که با چشم بد باشه ... زیاد به دخترا توجه نمی کرد تا جایی که مامان و بابام ازش ایراد می گرفتن ... ولی مامانم که حسابی نگرانش شده بود و می گفت ببریمش دکتر ...
خیلی عادی از کنار همه ی اونا رد می شد و اهمیتی نمی داد ...
ناهید گلکار