داستان این من و این تو
قسمت چهل و چهارم
بخش سوم
سینا زودتر از چیزی که انتظار داشتم , برگشت خونه ... اول دو تا زنگ زد و درو با کلید باز کرد ....
یاس خودشو رسوند به اون و رفت تو بغلش ... و تا چشمش به سارا افتاد گفت : به به سارا خانم , اینطرفا ؟ ...
گفت : ببخشید مزاحم شدم آقا سینا ولی دلم نیومد زنت رو امروز تنها بذارم ...
سینا در حالی که به من نگاه نمی کرد , سلام کرد و گفت : خوب کاری کردی ... چه عجب دلت اومد نامزدت رو ول کنی ؟ چطوری بابایی ؟ خوب دل درست, بازی کردی ؟
سارا به من گفت : نگاه کن با من چطوری حرف می زنه متخصص در متلک گفتنه ...
سینا یاس رو گذاشت زمین و گفت : برم لباسم رو عوض کنم , بابایی زود میام ...
پرسیدم : ناهار که نخوردی ؟
گفت : اتفاقا خیلی گرسنه م ...
من میز رو آماده کرده بودم و هنوز من و سارا هم ناهار نخورده بودیم ...
غذا می کشیدم که تلفن سینا زنگ خورد ... ژیلا خانم بود ...
سینا که تازه اومده بود سر میز با صدای بلند گفت : سلام چطورین مامان جان ؟ رضا خوبه ؟ بله مرسی ( رفت تو اتاقش و درو بست ) ...
سارا سعی می کرد سر منو گرم کنه ... اون فکر می کرد ممکنه به من بربخوره ...
بهش گفتم : نگران نباش , می فهمم ...
مدتی طول کشید تا برگشت ... ولی توضیح داد : ببخشید رفتم تو اتاق ... چون نمی دونستم چی می خوان بگن ... طول کشید چون با پرویز خان و رضا هم حرف زدم ... تبریک گفتن , به شما هم همینطور ...
گفتم : ممنون ... غذا بکشم برات ؟
بشقابشو گرفت جلوی من ...
سارا باشک به ما نگاه می کرد ...
ترسیدم متوجه بشه , گفتم : این طوری نگاه نکن ... هنوز عادت نکردیم ...
سارا بعد از ناهار رفت ... ولی یاس دنبالش گریه می کرد ... و در تمام مدتی هم که اونجا بود از بغلش پایین نیومد ...
درو که بستم ... چشمم افتاد به سینا که بلاتکلیف وسط هال ایستاده بود ... احساس کردم دستپاچه است ...
گفت : ببخشید من دیشب نخوابیدم ... زود اومدم که یکم استراحت کنم ...
گفتم : میشه من یاس رو ببرم پارک ؟ ... هم شما راحت می خوابی هم یاس بازی می کنه ...
گفت : این چه حرفیه ... اگر زحمت نیست من حرفی ندارم ... ولی با چی می خواین برین ؟
گفتم : زنگ می زنم هما بیاد دنبالم ... خودشم منو می رسونه ... اگر هما نتونست بیاد , ما هم نمی ریم ...
زنگ زدم به هما و ازش خواستم بچه ها رو ببریم پارک ...
کمی تردید کرد و گفت : باشه , من میام دنبالت ... حاضر شو ...
اومدم بیرون که به سینا بگم دارم میرم ... ندیدمش از لای در اتاقش نگاه کردم ...
چنان خوابیده بود که انگار چند ساعته خوابه ...
یاس رو حاضر کردم و برای اینکه هما زنگ نزنه و سینا رو بیدار کنه ... رفتم پایین و جلوی ساختمون ایستادم ... کمی طول کشید تا هما رسید ...
گفت : بیا بالا ... کیان عقب بود و و من یاس رو تو بغلم گرفتم و نشستم ...
هما گفت : خیلی کار داشتم ولی دلم برات تنگ شده بود ... فکر نمی کردم همین روز اول عروسی با من بیای پارک ...
بشین ببینم دردت چیه ؟
گفتم : نه اشتباه کردی , چیزی نیست ... یاس ... می خوام اون خوشحال باشه و منو قبول کنه ... امروز مثل همیشه نبود ...
گفت : صبر داشته باش دختر خوب , تازه روز اوله ... آخ که چقدر تو عجولی ...
ناهید گلکار